من و هسملی

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود ( من و هسملی عاشق همیم)

من و هسملی

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود ( من و هسملی عاشق همیم)

من و هسملی

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُ‌وا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِ‌هِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ‌ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ ﴿٥١﴾ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ‌ لِّلْعَالَمِینَ ﴿٥٢﴾

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

اینجا بانوی خوبی ها داستان های شیرین زندگیشو همراه با هسملی جووون مینویسه
امیدوارم بتونیم خوشبختی رو برای هم به ارمغان بیاریم




تاریخ عقد : پنج شنبه ۹۴/۰۳/۲۱

آخرین مطالب

این خاطره رو هسملی خیلی وقت پیش نوشت اما من وقت نکردم بزارم تو سایت

حالا میزارم تا به یادگار بمونه 


همسر عزیزم،از من خواسته که یکی از خاطرات خوبی که باهاش سپری کردم رو براش روی کاغذ بیارم.البته من چندین بار بهش گفتم که توی خاطره نویسی وارد نیستم ولی همسرم اصرار کرد که برام خیلی مهمه و هر طوری که بلدی بنویس و من قبول کردم و خلاصه این خاطره رو به شرح ذیل مینویسم:

من خاطرات خوب زیادی با همسرم دارم و این خاطره مربوط به آخرین دیدارمون قبل از مرخصی هستش.

از اینجا شروع شد که من خیلی دلم واسه همسرم تنگ شده بود .

توی تماسهای تلفنی ‌ام با همسرم ،این احساسم رو براش میگفتم و اون هم همین احساس رو نسبت به من داشت. و وقتی که من بهش گفتم بین دو شیفت کاری میخوام یه سر بیام پیشت،همسرم از این تصمیمم بسیار خوشحال شد و قرار شد که من در مورخه ۹۴/۰۸/۰۷ آخر وقت ، مرخصی ساعتی بگیرم و مستقیماً از محل کارم به سوی دیار پدری همسر عزیزم عزیمت کنم و در صورت موافقت نشدن،اول برم دیار پدری خودم و فردا صبح زود بسوی دیار همسرم حرکت کنم.

صبحِ روزٍ قبل از تعویض شیفت کاری،من با مسؤلم صحبت کردم که متأسفانه بخاطر کمبود نیرو ، با مرخصی من موافقت نکرد و من سریعاً موضوع رو به همسرم اطلاع دادم.

همسرم نیز با کمال آرامش بهم گفت عیبی نداره عزیزم،حتماً خیریت داره و در ادامه صحبتهاش گفت که چند لحظه قبل خواهرم تماس گرفته بوده و ظاهراً خونه یکی از دوستای شوهرش که نزدیک محل کارم هستش نهار دعوت هستند. و همسرم بهم پیشنهاد داد که بهمراه خواهرش و شوهرخواهرش میاد دیار محل کارم و شب پیش من مهمون هستن و اونا فرداش موقع نهار میرن مهمونی و خودش نیز پیش من میمونه تا اونها بعد از مهمونی بیان دنبالش و به اتفاق همدیگه بر میگردن بسوی دیار پدری همسرم.

من با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم و پس از موافقتم، همسرم بهم گفت که مقداری خوراکی واسه شام و پذیرایی و صبحانه تهیه کنم، منم بعد از پایان شیفت کاری سریعاً خودم رو به بازار رسوندم و چیزای موردنیاز که همسرم گفته بود را خرید کردم و با اشتیاق کامل منتظر اومدنش شدم. تقریباً ساعت ۹ شب بود که زنگ آیفون بصدا در اومد و از پشت آیفون دیدم که همسرم بود و با خوشحالی درب حیاط براشون بازکردم و همسرم از پشت آیفون گفت عزیزم تعدادی وسایل داریم، بیا کمک کن و سریعاً خودم رو رسوندم پایین و از بس خوشحال بودم، درست و حسابی با همسرم سلام و احوالپرسی نکردم و با کمک همسرم وسایلی که آورده بودم بالا را مرتب کردیم و همسرم چون میدونست من به خرما علاقه دارم،مقداری خرما و میگو با خودش آورده بود و من ازش تشکر کردم و نهارِ روزِ تعویض شیفتم پلو میگو درست کرد و در کنار همدیگه بعد از یه مدت دوری، نهار رو با دستپخت خودش و در کنارش خوردم و خیلی خوشحال بودم و ازش خواستم تا موعد مرخصی پیشم بمونه اما همسرم چندتا کار عقب مونده داشت که باید انجام میداد و نمیتونست پیش من بمونه. بعد از نهار، همسرم از رفتار من که درست و حسابی باهاش سلام احوالپرسی نکرده بودم کمی دلگیر شده بود من ازش عذرخواهی کردم.و اون هم مثل همیشه با خوشرویی و مهربونیِ تمام، عذرخواهی منو پذیرفت. و ضمناً این دیدار بهونه‌ای شد که من هدیه چهارمین ماهگرد عقدمون رو بهش کادو بدم و پس از تحویل هدیه به همسرم، اون ازم تشکر کرد و خیلی خوشحال شد. و من عصر همان روز که عازم محل کارم بودم، همسرم نیز منتظر اومدن خواهرش و شوهرخواهرش بود، من با روحیه‌ای شاد با همسرم خداحافظی کردم و راهی محل کارم شدم.

این روز خیلی بهم خوش گذشت و یکی از بهترین روزهای زندگی من با همسرم بود و هیچوقت فراموش نمیکنم.


                                      دوستت دارم همسر عزیزم

                 (S)

  • بانوی خوبی ها

وقتی به هسملی گفتم وب دارم 

اون ازم خواست آدرسش نگم تا خودش پیداش کنه

با زیرکی و سوالایی که گاها ازم میکرد تونست پیداش کنه

اما یکم دیر وقتی که من قصد رفتن کرده بودم

حالا که اینجا رو پیدا کرده و تمام نوشته ها و نظرات و زیرورو کردم دوست دارم به یه چالش دعوتش کنم.

اسب نجیب من یکی از بهترین خاطراتی که از با من  بودن داری رو برام بنویس تا اینجا بزارم یادگار بمونه


  • بانوی خوبی ها

دیگه وقتی برای نوشتن و آپلود عکس توی وب ندارم چون دوستان در جریانند من همیشه خاطراتمو با عکس مینوشتم برای همین فقط توی اینستا فعالیت میکنم

  • بانوی خوبی ها

فکر یک بوسه ی شیرین ز لبت کشت مرا

حرفهای هوس انگیز شبت کشت مرا 

آتش انداخته ای در دل من ، خوابیدی؟

فکر یک بوسه بجای طلبت کشت مرا!!!


یه شب که هسملی داشت نماز مغرب میخوند یدفعه دلم بسکویت خواست ،وقتی نوعشو به هسملی گفتم اونم گفت منم این نمونه رو دوست دارم خلاصه بعد نمازگفت میرم برات میگیرم ،وقتی نماز خوند گفتم منم باهات میام گفت حالا که اینجوره پس یکم پیاده روی کنیم بریم سوپری سر خیابون .وقتی رفتیم بیرون دیدیم هوا خیلی عالیه بسکوییت و پفک و لواشک خریدیم و سمت ساحل حرکت کردیم ،ساحلی که تابحال نرفته بودم اما خیلی باصفا بود با اینکه تو راهش تاریک و خلوت بود و ترسیدم اما وقتی رسیدم به ساحل احساس آرامش کردم تو راه با هسملی سر اینکه در آینده ازدواج کردیم کی بچه دار بشیم صحبت کردیم ،هسملی میگفت اولی رو باید بزاری هر موقع خدا میخواد بیاد ،منم باهاش موافقم چون این دور و زمونه نازایی خیلی زیاده و بخوای صبر کنی یه ریسکه با توجه به اینکه دکتر بهم گفته بلافاصله بعد ازدواج باید حامله شم .وقتی رسیدیم خونه هر دوتامون از پادرد مینالیدیم .


اون ده میلیون باقیمانده پول صاحبخونه هم به طرز معجزه آسایی فراهم شد البته سختی هم کشیدیم اما از خدا نبود و بنده خدا ما رو کچل کرد ،حقوق هسملی واریز شد توی روز شنبه مورخ ۹۴/۰۶/۱۴.هدیه هم یه میلیون گیرمون اومد ،یه تومنی که پول کولر دادیم هم هسملی از دوستاش قرض گرفت  و بالاخره وام ازدواج با هزار تا دردسر واریز شد بحسابمون اول کارمنده میگفت تو حسابتون ریختم ما هم باور در اخر فهمیدیم هنوز حساب برامون باز نکرده توی یه شنبه هم حساب باز کردیم هم کارتمون صادر شد و هم وام واریز شد به کارت البته از وام شش میلیونی فقط پنج میلیون و ششصد بهمون تعلق گرفت و بالاخره چک با یه هفته تاخیر پاس شد هرچند بعد از واریز پول به حساب جاریمون صاحبخونه تا دوهفته پول برداشت نکرد چون مسافرت بود .


یه قضیه ای هم که خیلی ناراحتم کرد مربوط به دوست هسملی بود که قبل از عید ۹۴عقد کرده بودن و دوستش تا میتونست هسملی رو تشویق میکرد که ازدواج کنه اما الان بعد از یه مدت اومده بود پیش هسملی درد دل میکرد و میگفت یه وقت از غریبه زن نگیری بدبخت میشی هسملی هم کفت من الان سه ماهه ازدواج کردم اونم با غریب ،پسره میگفته اوایل همه شرایطمو بهش گفتم اینکه دارم خونه میسازم و توی قرض هستم، حقوقم زیاد نیست و مرخصیم کمه اونم همه چیزو قبول کرد اما همین که دوماه از ازدواج گذشت بهانه هاش شروع شد هنوز شش ماه عقد نکردیم سه تا مانتو گرون قیمت دست گذاشته براش خریدم ،خانوادش مدام میرن سفر اونم باهاشون میره و هی پول ازم میخواد هر چی میگم ندارم میگه دروغ میگی ،گفت الان چهار روزه با هم قهریم اگه بخواد همینجور ادامه بده میرم طلاقش میدم (یعنی طلاق اینقد ساده و آسون شده ) بعد از هسملی پرسیده زن تو چجوریه ولخرجه یا نه ؟ هسملی هم گفته اون خیلی درکم میکنه و خودش میدونه پول ندارم هیچ ازم نمیخواد تازه من بعضی وقتا شرمندش میشم 

من به هسملی گفتم نباید ایجور میگفتی حالا میره به زنش میگه برو از زن مردم یاد بگیر چقد قانع هستن و به رخش میکشه 

هسملی هم از این جریان که زن با درک و شعوری گیرش اومده خوشحال بود میگفت به کسی نگو ما با هم خوبیم یه وقت حسادت میکنن و حسرتمون میخورن زندگیمون خدای نکرده خراب میشه .

از من به شما جوونا نصیحت این روزا آمار طلاق به بهانه های ساده و الکی خیلی بالا رفته حواستون به زندگیتون باشه ،کمتر از شبکه های اجتماعی استفاده کنید ،هوای هسملیتون داشته باشین و درکش کنی و شما مجردها هم به کم قانع باشید گاهی وقتها یکی میاد خواستگاریتون که همه چیز داره و شما دلخوشش هستین اما همون دارا ممکنه طی یه اتفاق همه چیزش و از دست بده و بالعکسش هم هست 



  • بانوی خوبی ها

دروغ های زنانه

یا ازسر عشق است

یا از سر ترس

چرا که هیچ کس به یاد نمی آورد

زنی در طول تاریخ،

ادعای پیامبری کرده باشد... _نیلوفر لاری پور_

😍😍😍


هنوز ادامه اون سفر قندی مونده

که ایندفعه هسملی در یک حرکت فوق عشقولی کفت باید دوشنبه پیشم باشی و دلم برات تنگ شده

منم گفتم چشم قُلبان

امروز یا همون دیروز صبح  هسملی اومددنبالم منم آماده وایساده بودم با هم رفتیم خونه پدرشوی

اونجا ناهار و مقداری چیز میز برداشتیم و سمت دولت عشق حرکت کردیم

تو راه سرم از درد داشت میترکید 

که ساعت ۱۴رسیدیم کلبمون

ناهار خوردیم و نماز خوندیم و فقط افتادم 

عصری هم هسملی رفت سرکار

و من امشب تنهام و هنوز سردردم خوب نشده و با ترسی که دارم خوابم نمیرم

عین جغد هی میرم و میام تا صبح شه 

آخه این چه کاریه سر خودم درمیارم ،بی خوابی شبانه خیلی آزارم میده اما بخاطر هسملی دوسه شبی تحمل میکنم

با تمام ترسم یه نیم ساعتی خوابیدم ،خواب دیدم واحد کناری دزد زده بعدم فرار کرده اومده تو واحد ما 

منم هی هسملی میگیرم آخرش جواب داد فقط داد زدم دزدددد که بیدارشدم

اینم از کابوس امشب 

الانم هسملی پیام داد اما الکی مثلا من خوابم 

بای بای فعلا تا بعدا بیام سفرقندی یک تکمیل نمایوووم

  • بانوی خوبی ها

با موی پریشان شده آنقدر که نازی
در حفظ مسلمانی من مساله سازی !

با دیدن تو قبله نمایم به خطا رفت
دیگر نگرانم که بت از کعبه بسازی

قدیسه من لمس تنت پنجره فولاد
بیمارم و ناچار به این دست درازی

هر طور نگاهت بکنم قابل عرضی
حالا منم و وحشتِ تقسیمِ اراضی

یک شهر به دنبال تو افتاده به والله
بیچاره شدم در صف صدها متقاضی

آغوش تو خشخاش و لبت الکل خالص
آماده شدم کار دلم را تو بسازی

من کودک سرتق که شدم سر به هوای
عشق تو که سر می شکند آخر بازی


مجبور شدیم یه مقدار از سیم کولر قبلی رو برداریم و وصل کنیم به این یکی و دوشاخه هم از همون برداریم ، این کار هم چند دقیقه ای طول کشید و بعد که کولر استارت خورد و صلوات فرستادیم
هسملی سریع رفت حموم و لباس پوشید سمت کار . منم شام همون مقدار ناهاری که مونده بود خوردم و با هسملی تلفنی یکساعتی صحبت کردم اما اینقد خسته بودم که حین حرف زدن خوابم برد و وقتی بیدار شدم هوا تقریبا روشن بود. خوشحال نفس عمیقی کشیدم و صبحانه آماده کردم و منتظر هسملی جووون شدم .هسملی هم قرار بود خودش بندازه روز کار اما موافقت نکرده بودن و تا دو شب من تنها بودم و بالاخره موافقت شد.

هدیه روز دختر هم که برام خریده بود تصمیم داشت کادو پیچش کنه اما من کمد و که باز کردم دیدمش که یه لیوان حرارتی بود که سفارشی اسمم روش هک شده بود + این جمله : " خداوند لبخند زد ، دختر آفریده شد ، لبخند خدا روزت مبارک" که خیلی خوشحال و ذوق ذوقی شدم دیگه هر روز و هرشب توی همین لیوان چای و کافی میخورم و قبل از خوردن نگاه میکنم تا لیوان روشن شه بعد نوشیدنی و میخورم

راستش اونجا که بودم خرج زیادی نداشتیم ، در کل پول زیادی هم نداشتیم ، منم خیلی قناعت میکردم ، یه مقدار خوراکی اصلی که از قبل مونده بود و یه مقدار هم که نیاز بود از سوپری میخریدیم و یه چیزای ضروری هم با خودم از خونه خودم و هسملی برده بودم مثل پیاز و سیب زمینی و میوه و اینجور چیزا . تا حقوق هم نگرفته بود زیاد بیرون نرفتیم که بخوایم خرج کنیم ، خودشم که صبحونه و شام و ناهار از شرکت میوورد من شامشو مثل قبل میزاشتم واسه ناهار فردام و فقط شام درست میکردم ، یخ هم به سوپری محل سفارش میکردیم آب معدنی بزاره فریز تا یخ بزنه یه آب معدنی یخ زده واسه یه روزمون کافی بود و آب خنک داشتیم . شام هم یه شب ماکارونی + سمبوسه + پلو ماهی و چیزای دیگه درست کردم شبی هم که حقوق گرفت رفتیم پیتزا زدیم به بدن.

اما تنها دغدغه اون روزامون ده میلیون چکی بود که دست صاحبخونه داشتیم ، منتظر بودیم وام ازدواج دربیاد و حقوق هسملی بدن و قرار بود یه تومن هم هدیه گیرمون بیاد ما دعا میکردیم اون نفر قبل از موعد چک یه تومن هدیه رو بهمون بده . تنها توکلمون به خدا بود و من هر شب از خدا میخواستم آبرومون جلوی صاحبخونه نره و چکش به موقع پاس شه

  • بانوی خوبی ها

واقعا توی این ماجرا نمیدونستیم کی و مقصر بدونیم

کسی که ازش کولر خریدیم

صاحبخونه که چند روز پیش اومده بود کولرو جابجا کرده بود و زیرش سینی گذاشته بود

خودمون که باید میزاشتیم کولر کم کم اتاقا رو گرم کنه و یدفعه براش سنگین بوده این همه اتاق با هم خنک کنه

یا چشم زخم از مردمی که باورش براشون سخته من و هسملی صاحبخونه شدیم

یا قضا و قدر ؟؟؟

اما هر چی بود من و هسملی اسمش گذاشتیم رفع بلا

دل و زدیم به دریا توکل کردیم به خدا و گفتیم نمیتونیم بدون کولر بمیریم که حالا چک هم یه چند روز دورتر پاس شه مشکلی نیست کولر رو باید بخریم

اول میخواستیم دوتیکه بخریم اما تا بخواد نصاب بیاد و نصب کنه خودش طول میکشید

برای همین گفتیم پنجره ای میگیریم و اون و تعمییر میکنیم تو وقت مناسبی میفروشیمش

چون خونمون فقط یه جا کولر پنجره ای داره و مابقیش دوتیکه است

خداروشکر ماشین کولر داشت و تا نشستیم کولر روشن کردیم خنکمون شد

اما تشنگی واقعا امونمون بریده بود همه سوپری ها هم بسته بود تا رسیدیم یه سوپری آب داشت اما زیاد خنک نبود همین هم برامون غنیمت بود ، من هی نفرین و لعنت میکردم باعث و بانیش و هسملی تو اون اوضاع با اون احوال میگفت اشکال نداره عزیزم اینا همش خاطره میشه

با اینکه بیچاره روز قبلش شبکار بود هیچ نخوابیده بود و بازم شب باید میرفت سرکار

هر دو سر درد گرفته بودیم اما چاره چی بود ؟؟

رفتیم شهر همجوار  همه مغازه هاش بسته بود

دوباره برگشتیم دولت خودمون و چند تا مغازه رفتیم، بالاخره کولر 18000 سوپرا خریدیم 1200000 هر کار کردیم تو ماشینمون جا نشد یه آقایی کولر و گذاشت پشت موتور و برامون آورد تا تو خونه حتی کولر قبلی رو با کمک آقایی آورد بیرون و این کولر و گذاشت خدا خیرش بده واقعا فرشته نجات ما بود هر جا هست سلامت باشه پول خیلی کمی هم گرفت 

هسملی جوونم باز توی گرما کولر و آورده بود دو طبقه بالا و دیگه نایی نداشت اما بخاطر من با اون حالش دو ساعت مرخصی گرفت تا کولر و روشن کنه و بعد بره

ساعت 19 شده بود و یکساعت دیگه بیشتر وقت نداشت

که متوجه شدیم سیم کولر دوشاخه نداره و سیمش کوچیکه به پریز نمیرسه ....


ادامه دارد ...



  • بانوی خوبی ها


هسملی این روزایی که از هم دوریم هر روز بهم میگه دلم برات تنگ شده

میگم چقد ؟؟؟

میگه : قابل وصف نیست

میگم خب اندازش و بگو؟

میگه : اندازه سوراخ سوزن

منم مسخره بازی در میارم

اونم ازم میپرسه : تو دلت تنگ نشده ؟؟

میگم : چرا

میگه: چقد ؟؟

میگم: اندازه بوزون هیگز

میگه: چی ؟؟؟ بوزون هیگز چیه ؟؟؟


بعله همینطور که در حال ناهار خوردن بودیم یهو کولر رفت رو فن
نگاه من و هسملی روی کولر بود و داشت چشمامون از حدقه میزد بیرون، همینجور نگاه سوال برانگیز از همدیگه که چی شده ؟؟؟ یعنی کولر ....
نعععععع ، وااای خدای من (غذا خوردن زهرمون شد من که نصفه نیمه ول کردم غذارو)
وقتی یه لحظه به سوختن کولر فکر میکردم سوزشی توی بدن خودم احساس میشد
یکمی خونه خنک شده بود اما کم کم داشتیم عرق میکردیم و گرما رو حس
هر چی با کولر ور رفتیم آب از آب تکون نخورد
توی ماشینمون هم پر از وسایلایی بود که خریده بودیم و قرار بود وقتی گرسنگیمون رفع شد و خنک شدیم بریم بیاریمشون بالا
حالا که کولر سوخته اگه بخوایم ببریم تعمیر باید وسایل و بیاریم بالا
اگه بخوایم کولر نو بخریم باید وسایل و بیاریم بالا
اگه بخوام من تنها برگردم بوشهر ، ساعت 15 ظهر گرما ، خودم تنها ، مگه داریم ؟؟ مگه میشه ؟؟؟ بازم باید وسایل و بیاریم بالا
خب ما باید تا ساعت 17 صبر میکردیم که حداقل مغازه ها باز شه
گفتم هیچ کاری نمیشه کرد جز اینکه بریم وسایل و بیاریم بالا بعد در مورد هر چیزی تصمیم بگیریم
هسملی شروع کرد نماز خوندن و من رفتم سمت ماشین دوتا وسیله از ماشین آوردم بیرون خیس عرق شدم(اونم با شکم پر)
همون دوتا وسیله رو 36 پله آوردم بالا صورتم شد عین لبو
داغ کرده بودم و عرق توی بدنم مثل مورچه راه میرفت
اما میخواستم هسملی متوجه نشه باز رفتم و چندتا وسیله دیگه آوردم
دیگه کم کم حالت جنون و سکته بهم دست داده بود که هسملی نذاشت وسایل و بیارم بالا
گفت : خودم مابقیشو میارم
حالا جالب اینجا بود که من وسایل سبک و میووردم و سنگینا واسه هسملی بود
هسملی هم پنج شش بار رفت و اومد و وسایل سنگین و آورد
منم تا استراحت میکردم باز میرفتم کمکش دلم نمیومد خودش تنها وسایل و بیاره
آخه استراحتم چه استراحتی ؟؟؟ تو خونه هم مینشستم خیس عرق میشدم
هسملی دو بار رفت حموم ، اون دیگه انگار آبشار همینجور عرق از سرو روش میبارید
من سریع یادم اومد نماز نخوندم داشتم نماز میخوندم که احساس کردم دارم غش میکنم
سریع نماز رو تموم کردم و باز رفتم کمک هسملی
به هر طریقی بود ، به هر سختی ، به هر ناراحتی
وسایل آوردیم بالا
از همه بدتر این بود که ما یخچال هم نداشتیم و آب خنک هم در دسترسمون نبود
حدودا ساعت شده بود 16:30 که من گفتم اگر الان این کولر و ببریم تعمیرگاه تا بخوان بهمون پس بدن خودش دو سه روز طول میکشه امروزم که پنج شنبه است و فردا همه جا تعطیل
منم یه دقه نمیتونم دیگه تحمل کنم ، بهتره بریم یه کولر بخریم
اما با کدوم پول ؟؟؟ دو هفته دیگه مهلت چکمون هست که باید ده میلیون بدیم
که از ده میلیون فقط دومیلیون داریم اینم بخوایم بدیم کولر چه شود ؟؟؟!!!!

ادامه دارد ....


  • بانوی خوبی ها

خیلی وقته که نبودم اول که رفته بودم دولت عشق و بعدم که برگشتم با کلی شور و شوق دیدم بلاگفا باز ضدحال زده

ترجیح دادم برگردم و همینجا بنویسم خداروشکر خاطراتمو انتقال دادم به اینجا چون پریده بود از بلاگفا

من پنجم شهریور توی یه حرکت فوق عشقولانه تصمیم گرفتم برم پیش هسملی و زندگیم و با قندای دلم شیرین کنم

هسملی جوونم زحمت کشید و یه دفتر برام هدیه دادو گفت خاطراتت و وقتی اینجایی بنویس هم تنهایی حوصلت سرنمیره هم خاطراتمون میمونه

منم با خوشحالی دفترو باز کردم و نوشتم و هر چیزی که توی اون دفتر نوشتم رو کم کم به اینجا انتقال میدم

راستش چون وقتم زیاد نیست و اونجا هم دسترسی به نت با سرعت بالا ندارم از کسی توقع ندارم خاطراتمو بخونه و برام نظر بزاره اگر نظر گذاشتین که لطف کردین منم تا جایی که بتونم خاطرات دوستامو میخونم و نظر میزارم اما خاطراتمو فقط جهت ثبت و یادگاری مینویسم


من چهارشنبه 94/06/04 چهارشنبه وقتی میخواستم برم روستای پدری و آخرین محصولات باغ رو بیارم در یک حرکت عشق طلبانه تصمیم گرفتم به هسملی بگم فردا پیشتم اینقد این تصمیم یهویی بود که خودمم توی قطعی بودنش شک داشتم فک نمیکردم هسملی قبول کنه ، چون با توجه به قرضایی که داشتیم ته حسابش هیچ پولی نبود و همینجور که خودش گفت شرمنده من میشد اما با روی باز پذیرفت . قرار بر این بود بعد از گرفتن حقوقش برم اما مشکلی اینجا واسم پیش اومد که دوست نداشتم بمونم خونه
وقتی از دیار پدری برگشتم سریع رفتم آرایشگاه و کارام و انجام دادم و تا ساعت یک هم با هسملی صحبت کردم و خوابیدم به امید فردا .
فردا صبح زود بلند شدم حمام رفتم و وسایلم و توی ماشین چیدم و سمت خونه پدرشوی حرکت کردم  درب جلویی سمت راست ماشینم خراب شده بود و داستانی داشتیم سر این جریان ، هر وقت من رانندگی میکردم هسملی از درب راننده میرفت اونور مینشست و بالعکس .
وقتی رسیدم سریع ناهار رو ریختیم تو قابلمه و حرکت کردیم آخه میخواستیم زود برسیم تا هسملی بره سرکار و نخواد مرخصی بگیره یه استراحتی هم کرده باشه برای همین وقت ناهار خوردن نبود
حدوداً ساعت 14 بود که رسیدیم و رفتیم محل کار هسملی ناهار گرفتیم ( چون ناهار ماهی بود و من دوست داشتم رفتیم وگرنه خواهرشوی برامون شینسل مرغ درست کرده بود) و رفتیم کلبه عشقمون ، هوا فوق العاده شرجی و گرم بود وقتی رسیدیم کلبه بخاطر دمای بالا خیلی اتاقا گرم بود سریع کولرو روشن کردیم و سفره انداختیم و شروع کردیم ناهار خوردن . همینطور که داشتیم ناهار میخوردیم یهو ......

ادامه دارد ...

  • بانوی خوبی ها
تاریخ : شنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۹۴ | 10:31 |

 

خیلی خیــــــــــــــــــــــلی دوستت دارم

:
  • بانوی خوبی ها