من و هسملی

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود ( من و هسملی عاشق همیم)

من و هسملی

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود ( من و هسملی عاشق همیم)

من و هسملی

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُ‌وا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِ‌هِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ‌ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ ﴿٥١﴾ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ‌ لِّلْعَالَمِینَ ﴿٥٢﴾

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

اینجا بانوی خوبی ها داستان های شیرین زندگیشو همراه با هسملی جووون مینویسه
امیدوارم بتونیم خوشبختی رو برای هم به ارمغان بیاریم




تاریخ عقد : پنج شنبه ۹۴/۰۳/۲۱

آخرین مطالب

متاهل شدیم ...

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۵ ب.ظ

ان مع العسر یسرا 


حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم

آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم

با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند

یاسم و باران که می بارد معطر می شوم

در لباس آبی از من بیشتر دل می بری

آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم

آنقدر ها مرد هستم تا بمانم پای تو

می توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم

میل - میل توست اما بی تو باور کن که من

در هجوم باد های سرد پرپر می شوم

خب این داستان پیوند ما یکم پیچیده است که نمیدونم از کجا شروعش کنم

توی فروردین ماه یکی از دوستای دوره کارشناسیم باهام چت کرد و بعد از کلی صحبت از این در و اون در بهم گفت دنبال زن برای داداشم هستیم( این دوستم تنها کسی بود که وبم رو دنبال میکرد و از جیک و پوکم خبر داشت یعنی اگه میخواستم چیزی هم پنهون کنم دیگه نمیشد )

منم از فرصت استفاده کردم و یکی از آشناهامون رو براش معرفی کردم

چون این دختر مذهبی بود ، منم یه دختر از خانواده مذهبی براش انتخاب کردم

شرایط داداشش متولد 62 ، لیسانس حسابداری ، مسول حراست شرکت پتروشیمی ووو

منم دیدم شرایطش خوبه ، عکس داداشش هم فرستاد قیافشم خوب بود

دختری که من معرفی کردم اقوام بود اما گفتم دوستم و متولد 62 بود ولی من نمیدونستم و گفتم 64، اهل برازجوون بود اما من گفتم بوشهر ، چون اگه میگفتم برازجوون دختره میدونست چکارمه

خلاصه ما گفتیم و قرار شد برادرش از سرکار برگرده چون بیست روز سرکار بود

برادرش برگشت اما خواهرش گفت ما جای دیگه رفتیم خواستگاری

تا یه ماه دیگه که باز داداشش رفت و برگشت ، دختره بهم پیام داد هنوز اون دختر که میگی هستش

گفتم : آره ، مگه داداشت هنوز مجرده گفت : اره رفتیم خواستگاری داداشم نخواست

خلاصه من با اشنامون در میون گذاشتم اونم یکم خودش و مغرور گرفت و بهونه آورد که مثلا بنداز دیدارو سال جدیدیعنی 94 ( چون اواخر سال 93 بود)

 تو این بین من خیلی از این دختر تعریف کردم و خوبی گفتم

تا دوباره پسر رفت سرکار و برگشت و قرار مدار دیدن گذاشتیم

ادامه دارد ...


عکسهای جراحی و ازدواج رو در یک پست جداگانه میگذارم


  • بانوی خوبی ها

نظرات (۵)

  • امیرحیسن رعیت پیشه
  • با سلام دوست عزیز .. من مدیر سایت دیزاین فا هستم .یک وبلاگ خوب نیاز به یک بنر و قالب زیبا داره اگر تمایل داشتید به سایت ما بیاین و سفارشات خود را اعلام کنید باتشکر ....DESIGNFA021.BLOG.IR
  • حسین صحرایی
  • سلام علیکم
    پاسخ:
    علیک سلام
  • حسین غلامى خواه
  • جالب شد.
    پاسخ:
    بعلهههه
    لطفا سریعتر...
    پاسخ:
    داستان در حال لود شدن میباشد

    وقت کنم مینویسم
    نکنه داداش قسمت خودت شد:)
    برم بقیشو بخونم...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی