من و هسملی

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود ( من و هسملی عاشق همیم)

من و هسملی

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود ( من و هسملی عاشق همیم)

من و هسملی

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُ‌وا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِ‌هِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ‌ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ ﴿٥١﴾ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ‌ لِّلْعَالَمِینَ ﴿٥٢﴾

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

اینجا بانوی خوبی ها داستان های شیرین زندگیشو همراه با هسملی جووون مینویسه
امیدوارم بتونیم خوشبختی رو برای هم به ارمغان بیاریم




تاریخ عقد : پنج شنبه ۹۴/۰۳/۲۱

آخرین مطالب

متاهل شدیم 5

پنجشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۴۱ ق.ظ

تاریخ : چهارشنبه بیستم خرداد ۱۳۹۴ | 10:20 |


ان مع العسر یسرا

اونشب فرا رسید و مهمونا اومدن ، حوصله هیچکس و هیچ چیز نداشتم

دستم درد میکرد و نمیتونستم چیزی تعارف کنم ، حتی روبوسی هم نباید میکردم اما مجبور شدم روبوسی کنم

مامان پسره با خواهرش اومدن

وقتی نشستم دلم میخواست سریع این جلسه تموم شه و اینا برن چون من پوشیدن لباس زیر و تنگ برام ضرر داشت و خیلی اذیت شدم توی اون یکساعت

یه چند تا سوال ازم کردن و رفتن

وقتی رفتن به دختر خالم گفتم : نپسندیدن

گفت : از کجا میدونی ؟؟؟

گفتم : از نگاهشون

البته اینکه من خواستم اینا تو این روز بیان بخاطر این بود که بتونم راحت درباره برادر دوستم تصمیم بگیرم

چون اونم قرار بود هفته بعدش بیاد

چند روز بعد دختر خالم بم پیام داد : خانواده پسره کلی عذر خواهی کردن و گفتن دوست داریم عروسمون چاق باشه

واقعا من نمیدونستم بخندم به این حرف یا اینکه بگم ای خدا اینا چیه می آفرینی آدم باید خوشبختی پسرش رو بخواد از روی رفتار و عقل دختر اینا دنبال گوشت هستن خوب گوشت که با دوبار خوردن و آرامش میاد

البته من بخاطر عملم لاغرتر هم شده بودم

ولی خب دلیلشون واقعا خنده دار بود

منم گفتم : ان شاءالله عروس چاقی گیرشون بیاد از گوشتش استفاده کنن

 

*یکشنبه 20/02/94 دوستمو  برادرش باز توی پارک شغاب قرار گذاشتن واسه صحبت های نهایی

به دوستم گفتم من بدنم هنوز زخمه و نباید عرق کنم ، میگفتم صبر کنید اما اونا عجله داشتن قبل ماه رمضون وصلت انجام شه ، و خداروشکر اونروز هوا خوب بود هر چند عرق هم کردم

همه صحبتامون کردیم و برادرش یه لیست بلند بالا سوال آورده بود

منم بش گفتم این سوالا زیاد تاثیری توی زندگی زناشویی نداره اما خوب همشو براش جواب دادم

سه شنبه 22/02/94 مادرش زنگ زد خونمون و عصر با یه بسته شیرینی اومدن خونمون ، ما همه حرفامون زده بودیم و حرف حرفه پسره بود و بقیه فقط برای احترام اومدن خواستگاری ساعت پنج عصر بود

و تا جلسه تموم شد مادرم رفت آزمایشگاه برای جواب آزمایش اونروز بهترین روز زندگیم شد در آخرین لحظات وقتی جواب آزمایش گرفتم و نوشته بود فیبروآدنوما

قرار گذاشتیم برای فردا آزمایش خون

و چهارشنبه رفتیم آزمایش خون ، خداروشکر همون روز هم نوبت دیدن فیلم بود چون اگه نبود باید حتما یه روز دیگه میومدیم و برادر دوستم وقت نداشت(فیلمم چه فیلمی)

اگر این اتفاقات سریع افتاد بخاطر این بود که آقای سه حلقه ای باید میرفتن سرکار

ادامه دارد ...

  • بانوی خوبی ها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی