من و هسملی

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود ( من و هسملی عاشق همیم)

من و هسملی

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود ( من و هسملی عاشق همیم)

من و هسملی

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُ‌وا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِ‌هِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ‌ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ ﴿٥١﴾ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ‌ لِّلْعَالَمِینَ ﴿٥٢﴾

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

اینجا بانوی خوبی ها داستان های شیرین زندگیشو همراه با هسملی جووون مینویسه
امیدوارم بتونیم خوشبختی رو برای هم به ارمغان بیاریم




تاریخ عقد : پنج شنبه ۹۴/۰۳/۲۱

آخرین مطالب

متاهل شدیم 6

پنجشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۴۲ ق.ظ

تاریخ : چهارشنبه بیستم خرداد ۱۳۹۴ | 14:37 |


ان مع العسر یسرا

عصر چهارشنبه من رفتم پیش دکترم ، قبلش خودش بم زنگ زد و گفت چرا دیروز نیومدی . گفتم ساعت 6 به بعد جواب آزمایش میدادن شما هم شش به بعد نبودی

الان میخوام بیام

منم رفتم مطب و وقتی گفت : خداروشکر مطمئن شدیم خوش خیمه ، داشتم بال در می آوردم روزای خوشبختی فرا رسیده بود و من راحت میتونستم به آینده و زندگیم فکر کنم

تا حتی روز آشنایی خانواده من با آقای سه حلقه ای یه ذره بهش فکر نکرده بودم و با روزگار پیش میرفتم و همه چیزو داده بودم دست خدا و خدا داشت تصمیم میگرفت شاید بهترین کار همین بود چون اگر نبود من مطمعنم به اینم جواب رد میدادم

بعد از قطعی شدن سلامتیم اولین شب آرامش رو تجربه کردم

با اینکه آزمایش خون داده بودیم اما اصلا منتظر نتیجه نبودم فرداش پنج شنبه بود که جواب نمیدادن جمعه هم که تعطیله شنبه هم مبعث رسول بود

یکشنبه رفتم برای جواب آزمایش خودم تنها و جواب و گرفتم و گفتن هر دو سالمین و میتونین راحت عقد کنید

تا ساعت 12 آقای سه حلقه ای برای من زنگ نزده بود و من خیلی ناراحت بودم گفتم انگار اصلا براش مهم نیست ، چرا من باید برام مهم باشه

تو همین فکرا بودم که پیام داد جواب آزمایش گرفتی

گفتم : بالاخره برات مهم شد

خلاصش اینکه یه جوری از دلم درآورد و گفت این چند روز چقدر برای جواب آزمایش بی تابی میکرده

اما من واقعا بیتاب نبودم و همین که به سلامتیم رسیدم شیطون پشت گوشم میگفت بش بگو نه ، هنوز وقت داری ، موقعیت های بهتر داری

همین حرفهای شیطون پشت گوشم باعث میشد تو این مدت که نبود و پیامکی در ارتباط بودیم خیلی بهانه بیارم و همش سر یه مساله بحث و بزرگ کنم چون هیچ علاقه ای نبود و هر چه تصمیم بود خدا گرفته بود و عقل

من همش میترسیدم علاقه بوجود نیاد و اونم میدونست من بش علاقه ندارم میترسید من هیچوقت دوستش نداشته باشم اینو الان بم گفته

من تو این مدت که نبود باهاش هماهنگ میکردم و پول به حسابم میریخت و میرفتم نوبت آتلیه و لباس عقد و این چیزا میگرفتم

سه شنبه 94/03/12 مادرم نذر سلامتیم پیش قدمگاه شاهرضا کرده بود و شب نیمه شعبان من و مادرم رفتیم قدمگاه و 150تا ساندویچ سالاد الویه ای که آماده کرده بودیم + آبمیوه بین مردم پخش کردیم

 

ادامه دارد ...

  • بانوی خوبی ها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی