من و هسملی

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود ( من و هسملی عاشق همیم)

من و هسملی

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود ( من و هسملی عاشق همیم)

من و هسملی

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُ‌وا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِ‌هِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ‌ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ ﴿٥١﴾ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ‌ لِّلْعَالَمِینَ ﴿٥٢﴾

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

اینجا بانوی خوبی ها داستان های شیرین زندگیشو همراه با هسملی جووون مینویسه
امیدوارم بتونیم خوشبختی رو برای هم به ارمغان بیاریم




تاریخ عقد : پنج شنبه ۹۴/۰۳/۲۱

آخرین مطالب

آشتی

جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۱۷ ب.ظ
تاریخ : سه شنبه سوم شهریور ۱۳۹۴ | 11:20 |

آبجی کوچیکه من درسته آبجی کوچیکه است اما سنش همچین کوچیک نیست ، همیشه دنبال چیزای فانتزی و عروسکیه هر وقت یه لباس که روش شکل عروسک باشه یا هر چیز دیگه ای میبینه جیغ میکشه از خوشحالی، من همیشه بش میگفتم بچه نباش دیگه بزرگ شدی این بچه بازیا چیه . حالا شوهر خودم که 32 سالشه از چیزای عروسکی خوشش میاد نه اینکه با دیدنشون جیغ بکشه اما ذوق میکنه .برای امتحان یه لباس عروسکی پوشیدم خیلی استقبال کرد و عکسای پروفایلش و عاشقانه های فانتزی انتخاب میکنه کلا روحیاتش تقریبا مثله آبجی کوچیکه است .آبجیم میگه از بس به من میگفتی بچه حالا شوهر خودتم بچه است . گفتم آره شما کودک درونتون فعاله اما کم کم که پیش رفت من که اینقد جدی و از این چیزا زیاد خوشم نمیومد شدم عین خودش یعنی الان دقیقا کودک درون منم فعال شده و عاشق چیزای عروسکی و فانتزی شده ، عاشق رنگای شاد (البته از قبلم رنگ شاد و دوست داشتم). دنیای فانتزی دنیای شیرینیه آدم نباید خشک و جدی باشه بنظرم اگه فانتزی باشی دورتر پیر میشی. حالا جالبیش اینجاست که اصلا به قد و قواره و ظاهر شوهر من نمیاد که درونش این شکلی باشه ، آها راستی یادم رفت اصلا به قد و قواره نیست که

اصلا امروز نیومده بودم اینو بگما . اومدم جریان آشتی کنون و بگم

آشتی ؟؟؟ اصلا مگه ما با هم قهر بودیم ؟؟؟ من و قهر ؟؟؟!!! محالهههه

راستش دوست نداشتم از دلخوری که بینمون پیش میاد کسی خبردار شه ، کسی منظورم هم افراد خانواده است و هم دوستان مجازی و غیرمجازی . من هیچوقت از مشکلی که بین خودم و سه حلقه ای پیش بیاد تو خانواده بیان نمیکنم اصلا دوست ندارم دیگران قضاوتمون کنن چون هیچکس از اصل ماجرا خبرنداره و خواه ناخواه اسیر قضاوتهای نابجا میشی و تصمیمت اونچیزی که میخوای نیست

اما دوتا دلیل داشتم برای ثبت این دلخوری توی وب اول اینکه میخواستم واکنش شما رو در برابر این موضوع بدونم و دوم اینکه اولین ها ثبت شه برام

و هر چند دلیل سومی نداشت اما سومم اینکه عاشق ها هم قهر میکنند( فیلم جدیده)

دلخوری ما خیلی الکی بود من دختری هستم که زود جوش میارم و سریع توهین میکنم و کاری به عواقبش ندارم( این جز رفتارمه و خودش میدونه و خیلی سعی میکنه عصبیم نکنه)

اون هرچی میخواست در برابر عصبانیتم کوتاه بیاد و عزیزم عزیزم کرد و گفت بهتره بحث تموم بشه اما من حرف خودم زدم و بحث و تموم کردم دیگه نه به تماساش جواب دادم نه پیاماش

* اما یکی از دوستان گفت کوتاه بیا و خودت برو آشتی ممکنه وضع بدتر از این شه . اما من با شناختی که از همسرم دارم میدونم اصلا دوست نداره یه قهر طولانی بشه  . بعدم چرا باید همیشه زن کوتاه بیاد ؟؟چرا زن باید بترسه از عواقب قهر ؟؟مگه زندگی مربوط به دونفر نیست ؟؟خب اونم باید جزئی از این دلخوری رو رفع کنه، بعدم غرور یه زن نباید خورد بشه، مرد باید دلبری بلد باشه ، باید خریدار ناز زنش باشه . مرد باید بتونه دلخوری زنش و رفع کنه

تازه همسر من خودش از قبل گفته من همیشه خریدار نازت هستم . و اگر من اونروز قهر کردم بخاطر تکرار یه رفتارش بود که داشت اذیتم میکرد و دیشب بهم میگه چون خواب نرفتی من گفتم اوکی هست تا تو با خیال راحت بخوابی اما فکر اینو نکرده بود که بعدش که بگه اوکی نیست من خوابم زهر میشه

شبه روزی که قهر کردیمبا یه نقطه فتوای آشتی رو اعلام کرد

اما من برام نقطه بی معنیه وقتی از بین هزاران جمله عاشقانه و حرف دل بیای یه نقطه بزاری

بعدشم که پیامایی در مورد کار فردا فرستاد من خیلی سرد جواب دادم در حد یه کلمه

و اون گفت برای کار نیست که میاد میخواد هوایی تازه کنه

اونکار همونقدر که برای سه حلقه ای مهمه برای منم هست (مربوط به وام ازدواجه)

مشکل اون مشکل منم هست ، همه میدونن که من چقدر دختر باجربزه ای هستم و چقدر تلاش برای آیندم میکنم

(ضامن یکی پدرمن بود که رفته بود مسافرت و یکی دخترخالم که اون سرکار بود من با هر تلاشی پدرو از مسافرت برگردوندم که سریع بیاد امضا کنه و وام زودتر در بیاد اما دخترخاله نتونست مرخصی بگیره و باز کارمون عقب افتاد)

من شبش بش نگفتم فردا میام ، گفتم بابام نیست دخترخالمم نمیتونه بیاد

اما صب وقتی خواستم حرکت کنم گفتم دارم میام

توی راه بودم که زنگ زد جواب سلامشم ندادم فقط گفتم یه ربع دیگه اونجام

وقتی رسیدم اداره بش زنگ زدم گفتم سریع بیا بابام عجله داره میخواد بره

وقتی اومد سلام کردم و بش دست دادم ، با بابامم روبوسی کرد و پیشم نشست

همه چیز در میان هاله ای از سکوت بود فقط در حد کارمون باهم حرف زدیم

از ماجرای دیشب هیچی نگفتیم

وقتی کارمون تموم شد من بعد از اونا اومدم بیرون اداره و دیدم همینجور وایساده داره نگام میکنه و لبخند میزنه

منم نگامو ازش گرفتم .

هر چی گفت بمون

گفتم باید بابامو برسونم

گفت وقتی بابات و رسوندی برگرد

قبول نکردم ( بهانه آوردم)

اونم چیزی نگفت ، یه چند تا لیمو که بابام از باغ آورده بود بهش دادم و در حین ریختن تو دستش خندم گرفت

بعدم خدافظی و گفت هر وقت رسیدی بم خبر بده

منم وقتی رسیدم بش خبردادم

ولی هنوز سکوت حرف اول و میزد تا عصر که با یه سوال از طرف اون شروع شد

من چقدر شرف دارم ؟؟؟ ( این توهین من بود)

با هم خیلی حرف زدیم شاید 4 تا 5 ساعت

هر دو از هم معذرت خواهی کردیم و قول دادیم سعی کنیم سرمسائل کوچیک و حاشیه ای بحث نکنیم

حرفای عاشقونه رد و بدل شد (بیشتر از طرف اون چون من بعد دلخوری طول میده تا بخوام یه دوستت دارم بگم اما اون اونقد گفت و گفت تا منم همکاری کردم)

بهم گفت حسش وقتی منو دیده چی بوده ، وقتی لیمو ریختم تو دستش و خندیدم

خلاصه اینکه مَردم توی اینجور مسائل استاده ، حداقل اینکه بهتر از من بلده عاشقی کنه و همیشه برای عذرخواهی کردن پیشقدمه حتی سریه موضوع کوچیک سریع معذرت خواهی میکنه اما من خیلی سختمه دوتا کلمه بگم "معذرت میخوام"

دیشب فرصت خوبی بود تا بحث کار و پیش بکشم ، گفتم تو نیستی و من حوصلم سرمیره میخوام برم سرکار اما مخالفت شدید کرد و گفت اگه دوستم داری حرفمو گوش میکنی ، من خودم هیچ تمایلی به کار کردن ندارم و خداخدامیکردم قبول نکنه اما خب میخواستم حرف دلش بدونم(البته با کار اداری هیچکدوم مخالفتی نداریم)

گفت هرچقدر پول بخوای برات جور میکنم اما دوست ندارم بری سرکار

**این روزا صاحب کار قبلیم همینجور زنگ میزنه و ازم میخواد برم براش کار کنم برای همین فکر کار افتاد تو سرم

از دوستای بوشهری هرکس مایله میتونه بگه من معرفیش کنم فقط باید به Word  وارد باشی


اولین باری که با هم رفتیم پارک یه شب بعد از خونه ِ آبجیش رفتن بود . من سوار تاب شدم و اون هلم داد تا اینکه گفت بریم تاب دونفره سوار شیم همینجور که داشتیم حرف میزدیم و تاب میخوردیم من سرم گیج رفت و فشارم افتاد .انگار یه چیزی رو دلم وایساده بود سریع از تاب پیاده شدیم و رفتیم روی صندلی نشستیم و حرف زدیم اما حال من هنوز بد بود تا اینکه یه مانجو خوردم (هر دو مانجو خونمون کمه علاقه مندیم بش) و خوب شدم

*من و سه حلقه ای فشارمون الاکلنگیه یعنی اون بالارونده است من پایین رونده

  • بانوی خوبی ها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی