من و هسملی

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود ( من و هسملی عاشق همیم)

من و هسملی

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود ( من و هسملی عاشق همیم)

من و هسملی

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُ‌وا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِ‌هِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ‌ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ ﴿٥١﴾ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ‌ لِّلْعَالَمِینَ ﴿٥٢﴾

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

اینجا بانوی خوبی ها داستان های شیرین زندگیشو همراه با هسملی جووون مینویسه
امیدوارم بتونیم خوشبختی رو برای هم به ارمغان بیاریم




تاریخ عقد : پنج شنبه ۹۴/۰۳/۲۱

آخرین مطالب

بعد از غیبت کبری،سفر قندی یک۱

جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ
تاریخ : دوشنبه بیست و ششم مرداد ۱۳۹۴ | 20:26 |

وقتی داشتیم از دولت عشق برمیگشتیم توی اسب یال نقره ای

 

اول سلام ...

بعدم بزارید یه گردگیری کوچیک کنم . خیلی وقته سر نزدم ، خاک گوشه های وبم گرفته میگن شگون نداره

خب الان اومدم خدمتتون با کلی حرف + عکس

یه معذرت خواهی هم بدهکارم واسه اینکه این مدت بهتون سر نزدم دلیلشم این بود که من اونجا از بسته همراه اول استفاده میکردم که خیلی سرعت کند بود و تا میخواست وب باز شه نت قطع میشد ، وگرنه وقتم زیاد بود برای خوندن وباتون

اما تو این مدت که نبودم تجربه های زیادی از زندگی متاهلی کسب کردم

اولی و مهم ترینش این بود که :

اگر عشق و محبت بین زن و شوهر باشه ، زندگی با کمترین امکانات نهایته خوشبختیه

 

من اونجا نه تلویزیون داشتم ، نه یخچال نه ماشین لباسشویی نه هیچ و هیچ

فقط یه مقدار ظروف آشپزخونه و وسایل خواب و یه کولر بخاطر گرما نخوریم

اما زندگیمون اینقد شیرین و دوست داشتنی بود که نگو

با اینکه شوهرم نصف روز کنارم نبود اما ثانیه به ثانیه رو میشمردم به امید اومدنش

* دوستای گلم یه نصیحت کوچولوی خواهرانه :

با کمترین امکانات بسازید ، سعی کنید خوشبخت زندگی کنید

خوشبختی یعنی باور داشته هات ، یعنی دوست داشتن چیزایی که داری نه غصه خوردن نداشته هات

من که دوست داشتم سریع تر با همین نداشته ها زندگیم شروع شه با یه جشن کوچولو

اما خب فعلا بدهکاریم و نمیشه

ان شاءالله خدا بزودی کمکمون کنه و سریع تر بریم سر خونه زندگیمون

روز اولی که رفتم عصر ششم مرداد ماه بود ساعت شش رسیدیم خونمون

اینقد از صبحش دوندگی کرده بودم که دیگه از خستگی نایی نداشتم

ناهار هم وقت نکرده بودم بخورم

خواستم بساط شام مهیا کنم هر کار میکردیم گاز باز نمیشد دیگه ناامید داشتم میشدم که

 موفق به باز کردن گاز شدیم ، اما شعله گاز بسیار کم بود اونقدی که بزور میشد یه چایی باهاش درست کرد

اما همین برای من خوشحال کننده بود چون میدونستم امشب حداقل با گرسنگی نمیخوابم

البته نون هم نداشتم و فقط سیب زمینی سرخ کردم بعد از یکساعت روی اون شعله و یه چای دبش خوردم و

روحیه ام چنان قوی شد که همون شب تمام ظرفا و میوه ها رو شستم ( حتی قبل شام) بعدم دوش گرفتم و تا ساعت دو با همسری چت کردم و تا ساعت 4 تلفنی صحبت کردم چون از ترس خوابم نمیبرد اما دیگه اینقد خسته بودم که بی مقدمه خواب رفتم و وقتی چشمم باز کردم شش صبح بود

همسرم هم سه شب اول شب کار بود و بعدش شد روز کار و اون سه شب تنها شبایی بود توی عمرم که تنها بودم توی یه خونه خالی و چه فکرایی که بسرم نمیزد ولی خداروشکر تحمل کردم و شب چهارم عزیزم پیشم بود و بعد از نماز مغرب یه روز در میون میرفتیم بیرون گشت و گذار و خرید

هفتم مرداد تولدم ، صبح رفتیم دنبال کیک اما هیچ جا کیکی کوچیک گیرمون نیومد برای همین یه نیم کیلو کیک خامه ای گرفتم و کنار هم چیدم تا شکل کیک بشه بعدم شمع عدد 2 گیرم اومد اما هر چی دنبال 6 میگشتم گیر نیومد بالاخره بعد از کلی اینور اونور رفتن و گرما کشیدن عدد 6 هم پیدا شد

رفتیم شرکت ناهار رو گرفتیم کباب بود ، خودمونم تن ماهی درست کردیم کنارش خوردیم

و بعد همسری استراحت کرد و من بساط تولد رو آماده کردم + خودم

سفره انداختیم و یه جشن شیرین و کوچولوی دونفره گرفتیم خیلی خوش گذشت

روزها به همین منوال شیرین و دوست داشتنی گذشت ما بقیش رو به روایت عکس ببینید

*کیک تولدم    کلیک     کلیک

* یه آبنبات عشقولانه که از یه فروشگاه خریدیم کلیک

* اولین صبح دل انگیزی که از پشت پنجره به خیابون چشم دوخته بودم و منتظر همسر جان بودم کلیک

*اولین صبحونه دونفره + تنقلات و آب معدنی کلیک

ناهارامون کلیک

* شام هایی که درست میکردم کلیک

*اینم از کلیه وسایلی که برده بودم ، این عکس و شب اول گرفتم وقتی همه ظرفاروشستم کلیک

*کولر و بجای یخچال استفاده میکردیم به سوپری محل میگفتیم یه آبمعدنی بزاره تو فریزر یخ ببنده واسه یه روزمون کامل آب خنک داشتیم کلیک

*هدیه همسر به مناسبت دومین ماهگرد عقدمون کلیک ( اون نوشته توی برگه تقویم جیبیمه، داشتم باهاش شوخی میکردم طلاقت میدم اونم گفت باشه فردا میریم گفتم مرده و حرفش بیا بنویس که فردا زیرش نزنی اونم این و نوشت )

* هدیه همسر جان به مناسبت قبولی کنکور بی خاصیت کلیک

*این لباسا هم همسری برام گرفت( البته وقتی اومدیم بوشهر) کلیک

 

* وقتی برگشتیم، خواهر شوهری برامون باسلق ژله ای درست کرد ، مادرشوهری هم مُشتک     کلیک

* یه روز که از دولت عشق برگشتیم و خونه مادر شوهری بودم رفتیم یه زیارتگاه نزدیک شهرشون با دوتا آبجیاش خیلی خوش گذشت کلیک

 

*اینم یه عکس از نخل خاییز یه یادگاری واسه اینکه این روزا همش در رفت و آمد بودم کلیک

 

طبیعت خاییز (گلهای کاغذی)

 یه روز همسری بهم گفت بیا با هم وب بسازیم ، منم بش گفتم من خودم وب دارم و آدرسش بهت نمیدم تا بموقعش خیلی اصرار کرد اما من فقط بهش گفتم اسمم توی وب بانوی خوبی هاست حالا سعی داره با این اسم من و توی دنیای مجازی پیدا کنه ببینم موفق میشه یا نه ؟!، اگر نشد خودم آدرس و چند وقت دیگه بهش میدم شاید اونم دوست داشته باشه فعالیت کنه


 

هنرهای همسر جان که قولشو بهتون داده بودم توی ادامه مطلبه دوست دارین میتونین برید ببینید

منم قول میدم بزودی بیام وباتون و بخونم ، خیلی وقته از دولت عشق برگشتم اما مگه وقت میکنم بشینم پشت کامی

شاید خیلی خاطرات و جا گذاشته باشم اگه یادم بیاد به همین پست اضاف میکنم

1. اولین مهمونی رفتن من و همسری یه شب خونه آبجیش بود (بعد از عقد) ، شنبه 94/05/17 همون روزی که عصرش با همی رفتیم امامزاده سید هاشم اولین دور دورمون

  • بانوی خوبی ها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی