من و هسملی

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود ( من و هسملی عاشق همیم)

من و هسملی

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود ( من و هسملی عاشق همیم)

من و هسملی

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُ‌وا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِ‌هِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ‌ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ ﴿٥١﴾ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ‌ لِّلْعَالَمِینَ ﴿٥٢﴾

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

اینجا بانوی خوبی ها داستان های شیرین زندگیشو همراه با هسملی جووون مینویسه
امیدوارم بتونیم خوشبختی رو برای هم به ارمغان بیاریم




تاریخ عقد : پنج شنبه ۹۴/۰۳/۲۱

آخرین مطالب
تاریخ : شنبه هفتم شهریور ۱۳۹۴ | 9:1 |

سلام دوستان

من خیلی یهویی و بی مقدمه روز پنج شنبه راهی دولت عشق شدم و الان در جوار همسری بسر میبرم

متاسفانه بخاطر سرعت پایین نت قادر به نظر دادن توی وبتون نیستم اما میخونمتون و حدالامکان نظرم میزارم

اما در مورد پست قبلم همین بگم که نظرات هیچکس برام ثبت نشده و هنوز علت نامعلوم می باشد

 

فعلا بدرود

  • بانوی خوبی ها
تاریخ : سه شنبه سوم شهریور ۱۳۹۴ | 11:20 |

آبجی کوچیکه من درسته آبجی کوچیکه است اما سنش همچین کوچیک نیست ، همیشه دنبال چیزای فانتزی و عروسکیه هر وقت یه لباس که روش شکل عروسک باشه یا هر چیز دیگه ای میبینه جیغ میکشه از خوشحالی، من همیشه بش میگفتم بچه نباش دیگه بزرگ شدی این بچه بازیا چیه . حالا شوهر خودم که 32 سالشه از چیزای عروسکی خوشش میاد نه اینکه با دیدنشون جیغ بکشه اما ذوق میکنه .برای امتحان یه لباس عروسکی پوشیدم خیلی استقبال کرد و عکسای پروفایلش و عاشقانه های فانتزی انتخاب میکنه کلا روحیاتش تقریبا مثله آبجی کوچیکه است .آبجیم میگه از بس به من میگفتی بچه حالا شوهر خودتم بچه است . گفتم آره شما کودک درونتون فعاله اما کم کم که پیش رفت من که اینقد جدی و از این چیزا زیاد خوشم نمیومد شدم عین خودش یعنی الان دقیقا کودک درون منم فعال شده و عاشق چیزای عروسکی و فانتزی شده ، عاشق رنگای شاد (البته از قبلم رنگ شاد و دوست داشتم). دنیای فانتزی دنیای شیرینیه آدم نباید خشک و جدی باشه بنظرم اگه فانتزی باشی دورتر پیر میشی. حالا جالبیش اینجاست که اصلا به قد و قواره و ظاهر شوهر من نمیاد که درونش این شکلی باشه ، آها راستی یادم رفت اصلا به قد و قواره نیست که

اصلا امروز نیومده بودم اینو بگما . اومدم جریان آشتی کنون و بگم

آشتی ؟؟؟ اصلا مگه ما با هم قهر بودیم ؟؟؟ من و قهر ؟؟؟!!! محالهههه

راستش دوست نداشتم از دلخوری که بینمون پیش میاد کسی خبردار شه ، کسی منظورم هم افراد خانواده است و هم دوستان مجازی و غیرمجازی . من هیچوقت از مشکلی که بین خودم و سه حلقه ای پیش بیاد تو خانواده بیان نمیکنم اصلا دوست ندارم دیگران قضاوتمون کنن چون هیچکس از اصل ماجرا خبرنداره و خواه ناخواه اسیر قضاوتهای نابجا میشی و تصمیمت اونچیزی که میخوای نیست

اما دوتا دلیل داشتم برای ثبت این دلخوری توی وب اول اینکه میخواستم واکنش شما رو در برابر این موضوع بدونم و دوم اینکه اولین ها ثبت شه برام

و هر چند دلیل سومی نداشت اما سومم اینکه عاشق ها هم قهر میکنند( فیلم جدیده)

دلخوری ما خیلی الکی بود من دختری هستم که زود جوش میارم و سریع توهین میکنم و کاری به عواقبش ندارم( این جز رفتارمه و خودش میدونه و خیلی سعی میکنه عصبیم نکنه)

اون هرچی میخواست در برابر عصبانیتم کوتاه بیاد و عزیزم عزیزم کرد و گفت بهتره بحث تموم بشه اما من حرف خودم زدم و بحث و تموم کردم دیگه نه به تماساش جواب دادم نه پیاماش

* اما یکی از دوستان گفت کوتاه بیا و خودت برو آشتی ممکنه وضع بدتر از این شه . اما من با شناختی که از همسرم دارم میدونم اصلا دوست نداره یه قهر طولانی بشه  . بعدم چرا باید همیشه زن کوتاه بیاد ؟؟چرا زن باید بترسه از عواقب قهر ؟؟مگه زندگی مربوط به دونفر نیست ؟؟خب اونم باید جزئی از این دلخوری رو رفع کنه، بعدم غرور یه زن نباید خورد بشه، مرد باید دلبری بلد باشه ، باید خریدار ناز زنش باشه . مرد باید بتونه دلخوری زنش و رفع کنه

تازه همسر من خودش از قبل گفته من همیشه خریدار نازت هستم . و اگر من اونروز قهر کردم بخاطر تکرار یه رفتارش بود که داشت اذیتم میکرد و دیشب بهم میگه چون خواب نرفتی من گفتم اوکی هست تا تو با خیال راحت بخوابی اما فکر اینو نکرده بود که بعدش که بگه اوکی نیست من خوابم زهر میشه

شبه روزی که قهر کردیمبا یه نقطه فتوای آشتی رو اعلام کرد

اما من برام نقطه بی معنیه وقتی از بین هزاران جمله عاشقانه و حرف دل بیای یه نقطه بزاری

بعدشم که پیامایی در مورد کار فردا فرستاد من خیلی سرد جواب دادم در حد یه کلمه

و اون گفت برای کار نیست که میاد میخواد هوایی تازه کنه

اونکار همونقدر که برای سه حلقه ای مهمه برای منم هست (مربوط به وام ازدواجه)

مشکل اون مشکل منم هست ، همه میدونن که من چقدر دختر باجربزه ای هستم و چقدر تلاش برای آیندم میکنم

(ضامن یکی پدرمن بود که رفته بود مسافرت و یکی دخترخالم که اون سرکار بود من با هر تلاشی پدرو از مسافرت برگردوندم که سریع بیاد امضا کنه و وام زودتر در بیاد اما دخترخاله نتونست مرخصی بگیره و باز کارمون عقب افتاد)

من شبش بش نگفتم فردا میام ، گفتم بابام نیست دخترخالمم نمیتونه بیاد

اما صب وقتی خواستم حرکت کنم گفتم دارم میام

توی راه بودم که زنگ زد جواب سلامشم ندادم فقط گفتم یه ربع دیگه اونجام

وقتی رسیدم اداره بش زنگ زدم گفتم سریع بیا بابام عجله داره میخواد بره

وقتی اومد سلام کردم و بش دست دادم ، با بابامم روبوسی کرد و پیشم نشست

همه چیز در میان هاله ای از سکوت بود فقط در حد کارمون باهم حرف زدیم

از ماجرای دیشب هیچی نگفتیم

وقتی کارمون تموم شد من بعد از اونا اومدم بیرون اداره و دیدم همینجور وایساده داره نگام میکنه و لبخند میزنه

منم نگامو ازش گرفتم .

هر چی گفت بمون

گفتم باید بابامو برسونم

گفت وقتی بابات و رسوندی برگرد

قبول نکردم ( بهانه آوردم)

اونم چیزی نگفت ، یه چند تا لیمو که بابام از باغ آورده بود بهش دادم و در حین ریختن تو دستش خندم گرفت

بعدم خدافظی و گفت هر وقت رسیدی بم خبر بده

منم وقتی رسیدم بش خبردادم

ولی هنوز سکوت حرف اول و میزد تا عصر که با یه سوال از طرف اون شروع شد

من چقدر شرف دارم ؟؟؟ ( این توهین من بود)

با هم خیلی حرف زدیم شاید 4 تا 5 ساعت

هر دو از هم معذرت خواهی کردیم و قول دادیم سعی کنیم سرمسائل کوچیک و حاشیه ای بحث نکنیم

حرفای عاشقونه رد و بدل شد (بیشتر از طرف اون چون من بعد دلخوری طول میده تا بخوام یه دوستت دارم بگم اما اون اونقد گفت و گفت تا منم همکاری کردم)

بهم گفت حسش وقتی منو دیده چی بوده ، وقتی لیمو ریختم تو دستش و خندیدم

خلاصه اینکه مَردم توی اینجور مسائل استاده ، حداقل اینکه بهتر از من بلده عاشقی کنه و همیشه برای عذرخواهی کردن پیشقدمه حتی سریه موضوع کوچیک سریع معذرت خواهی میکنه اما من خیلی سختمه دوتا کلمه بگم "معذرت میخوام"

دیشب فرصت خوبی بود تا بحث کار و پیش بکشم ، گفتم تو نیستی و من حوصلم سرمیره میخوام برم سرکار اما مخالفت شدید کرد و گفت اگه دوستم داری حرفمو گوش میکنی ، من خودم هیچ تمایلی به کار کردن ندارم و خداخدامیکردم قبول نکنه اما خب میخواستم حرف دلش بدونم(البته با کار اداری هیچکدوم مخالفتی نداریم)

گفت هرچقدر پول بخوای برات جور میکنم اما دوست ندارم بری سرکار

**این روزا صاحب کار قبلیم همینجور زنگ میزنه و ازم میخواد برم براش کار کنم برای همین فکر کار افتاد تو سرم

از دوستای بوشهری هرکس مایله میتونه بگه من معرفیش کنم فقط باید به Word  وارد باشی


اولین باری که با هم رفتیم پارک یه شب بعد از خونه ِ آبجیش رفتن بود . من سوار تاب شدم و اون هلم داد تا اینکه گفت بریم تاب دونفره سوار شیم همینجور که داشتیم حرف میزدیم و تاب میخوردیم من سرم گیج رفت و فشارم افتاد .انگار یه چیزی رو دلم وایساده بود سریع از تاب پیاده شدیم و رفتیم روی صندلی نشستیم و حرف زدیم اما حال من هنوز بد بود تا اینکه یه مانجو خوردم (هر دو مانجو خونمون کمه علاقه مندیم بش) و خوب شدم

*من و سه حلقه ای فشارمون الاکلنگیه یعنی اون بالارونده است من پایین رونده

  • بانوی خوبی ها
تاریخ : یکشنبه یکم شهریور ۱۳۹۴ | 19:41 |

امروز ساعت 12:45 باهاش بحثم شد

بحث که نه یه حرف گنده بش زدم

اون دوست نداره سرمسائل کوچیک بینمون دلخوری پیش بیاد واسه همین زنگ زد و پیام داد اما من جواب ندادم

الانم هر لحظه داره واتس و چک میکنه ببینه من آنلاینم یا نه ، آخه فقط وقتی من هستم توی واتسه

اما من بیشتر اوقات با دوستام میچتم

حالا ببینیم کی میاد جلو ، من که مغرورم ، فردا هم یه کار مهم داریم که باید انجام بدیم اگه آشتیش بره واسه آخر شب کارمون کنسل میشه میفته هفته آینده ،شایدم آشتی نکنه

اما من دل رحیم اون و میشناسم طاقت نمیاره

آخه میدونید چیه نمیدونم تاحالا چندین بار پیش اومده حرف اشتباهی تحویلم میده

مثلا صبح ساعت هشت زنگ زده گفت همه چیز اوکی هست منم با خیال راحت رفتم خوابیدم

ظهر گفت ، اوکی اوکی نیست باید صبر کنیم ، برای خونه هم همینطور بود مثلا عکس یه خونه برام میفرستاد بعد یه خصوصیاتی هم میفرستاد من فکرمیکردم این خصوصیات مال همون عکسه اونم چیزی نمیگفت بعدش مشخص میشد خصوصیات یه خونه دیگست و عکس مال یه خونه دیگه

قبلا هم یه بار باهاش بحث کردم یادم نمیاد سرچه مساله ای ، اما طولی نکشید و پیام داد و معذرت خواهی

قربونش برم بعد از هر بار حرف زدن حتما دوستت دارم و میگه

منم دوستت دارم باور کن

اما امروز واقعا مقصر تو بودی ، میدونستی من چقد این مساله برام مهم بود ، میدونستی وقتی گفتی اوکی چقد خوشحال شدم اما بعد خورد تو ذوقم

ولی تو گفتی همش میزنی تو ذوقم

دلمون برای هم دیگه تنگ شده ، نیاز داریم به نوشیدن شربت شیرین دیدار


* همونطور که گفتم دلش طاقت نمیاره و پیام میده، مدام واتس و چک میکرد همینکه من آنلاین شدم یه (.)فرستاد و این یعنی شروع "حالا شما بگید جواب نقطه چیه؟؟؟"، درست موقعیکه نماز مغرب رو خونده بودم ساعت 20:18

بعد میگه آدرس وبت میخوام ، اگه بهش آدرس بدم چجوری این چیزا رو بنویسم آخه

  • بانوی خوبی ها
تاریخ : شنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۴ | 19:26 |

نمیدونم از چی بگم

از کجا بگم

من و سه حلقه ای منتظر یه خبر خوب بودیم تو این روزا (خبر مربوط به کار همسریه از گفتن جزئیات فعلا معذورم)

و امروز این خبر خوب رسید

کلا امروز شنبه ی خیلی خوبی بود

من واقعا موندم چجوری از خدا تشکر کنم

اینهمه گذشته غم انگیز

یهو گذاشته بود همه سوپرایزارو با هم

این یگانه معبود من، من و همسری رو هر روز بیشتر عاشق تره خودش میکنه

چقد خوبه خدا باشه همه کست

دیگه چی میخوای از این دنیا

جز وجود خدای مقتدر و زیبایی که فقط داره نگامون میکنه و بهمون لبخند میزنه

به زندگی دونفره ، به سنت پیامبرش (صلی الله علیه واله)، به عشق و محبت همسر

به تلاش برای زندگی ای سالم و خوشبخت

خدایــــــااااااااااااااااااااااااا شکرتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



 

*امروز همسری یه کلیپ ساخت و برام فرستاد این دومین کلیپیه که برام میسازه ، کلیپای ساخته شده خیلی هوادار پیدا کرده توی خونه و هر روز منتظر قسمت بعدی داستان هستن ، داستان هم فقط عکسامه

 

* خوشحالی دیروز به همین یه خبر خوش ختم نشد . شبش همسری تماس گرفت و گفت پولی که قرار بود بیمه به حسابمون واریز کنه ، واریز کردن و اینم خبر خیلی خوبی برای ما بود

  • بانوی خوبی ها
تاریخ : پنجشنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۴ | 14:40 |

یه چند روزیه رفته سرکار و من دوباره شدم گرفتار

گرفتار خرید و کارای عقب مونده اداری و باغ پدر

یه روز نیست که تو خونه بشینم ، همش توی مسیر استان در رفت و آمدم

خیلی خسته شدم

چند روزی که پیشش بودم راحت فقط بخور و بخواب بود ، اگرم کاری بود یه غذا درست کردن و لباس و ظرف شستن که همش دوساعتم نبود، اونم با چنان انرژی مثبتی بود که نگو. البته همش هم زیر کولر گرما نمیخوردم

شبا هم میرفتیم بیرون خرید و صفا

اما تو این یه هفته از اول هفته از بس اینور و اونور دوئیدم واسه این کار و اون کار نا ندارم، دیگه سیاه سوخته شدم

قبلا خاییز رفتن برام بهترین گردش و خاطره بود

اما الان هرجا برم حتی بهشت هم بدون همسرم صفا نداره

هیچ چیز بدون اون برام خاطره انگیز و بیادموندنی نیست

اما لحظه های سکوت هم کنار اون خاطر انگیزه، دوست داشتنیه

چند وقت پیش خواهرم رفت یاسوج ، از منم خواست باهاش برم ، شوهرم گفت میتونی بری

اما من چون هم پول زیادی دستمون نبود و هم نبود همسرم قبول نکردم برم

هرچند گفت مگه چقد خرج داری بهت میدم

اما من دوست ندارم هیچ جا بدون اون برم

اون باید باشه ، هر چند خودشم دوست داشت بیاد

گفتم فعلا عقدیم یکم صرفه جویی کنیم ، سفرامون بره واسه بعد عروسی

دارم لحظه شماری میکنم واسه رفتن به دیارمون به کلبه عشقمون

تا یکم اوضاع بیفته رو روال میرم بزودی ان شاءالله

یه هدیه هم واسه روز دختر واسم خریده ، عکسشو برام فرستاده ، اما دیدن کی بود مانند لمس کردن

وسایل آشپزخونه هم کامل کردم و همش خریدم

فعلا میخوایم یه یخچال کوچولو واسه اینکه کارمون راه بیفته بخریم تا حداقل مواد غذاییمون فاسد نشه

تا ان شاءالله به وقتش وسایل خونه رو بخریم

اونروز رفتیم قیمت گرفتیم یخچال و تی وی و ماشین لباسشویی با فرگاز تقریبا روی هم رفته ده میلیون میشد

ان شاءالله خدا کمکمون کنه ، بتونیم سریع تر بریم سر خونه زندگیمون ( البته از همه مهم تر وایفای هست)

راستی اونشب رفتیم دریا شنا ، باهمدیگه خیلی خوش گذشت اولین شنای دونفره توی دریای نیلگون خلیج فارس . چهارشنبه مورخ 94/05/22

 

برای خوشبختی همه جوونا دعا کنید دوستان ، برای ازدواج همه دخترا و پسرای دم بخت

انسان تا ازدواج نکنه تکمیل نمیشه

این حرف و وقتی درک میکنید که متاهل باشید

  • بانوی خوبی ها
تاریخ : دوشنبه بیست و ششم مرداد ۱۳۹۴ | 20:26 |

وقتی داشتیم از دولت عشق برمیگشتیم توی اسب یال نقره ای

 

اول سلام ...

بعدم بزارید یه گردگیری کوچیک کنم . خیلی وقته سر نزدم ، خاک گوشه های وبم گرفته میگن شگون نداره

خب الان اومدم خدمتتون با کلی حرف + عکس

یه معذرت خواهی هم بدهکارم واسه اینکه این مدت بهتون سر نزدم دلیلشم این بود که من اونجا از بسته همراه اول استفاده میکردم که خیلی سرعت کند بود و تا میخواست وب باز شه نت قطع میشد ، وگرنه وقتم زیاد بود برای خوندن وباتون

اما تو این مدت که نبودم تجربه های زیادی از زندگی متاهلی کسب کردم

اولی و مهم ترینش این بود که :

اگر عشق و محبت بین زن و شوهر باشه ، زندگی با کمترین امکانات نهایته خوشبختیه

 

من اونجا نه تلویزیون داشتم ، نه یخچال نه ماشین لباسشویی نه هیچ و هیچ

فقط یه مقدار ظروف آشپزخونه و وسایل خواب و یه کولر بخاطر گرما نخوریم

اما زندگیمون اینقد شیرین و دوست داشتنی بود که نگو

با اینکه شوهرم نصف روز کنارم نبود اما ثانیه به ثانیه رو میشمردم به امید اومدنش

* دوستای گلم یه نصیحت کوچولوی خواهرانه :

با کمترین امکانات بسازید ، سعی کنید خوشبخت زندگی کنید

خوشبختی یعنی باور داشته هات ، یعنی دوست داشتن چیزایی که داری نه غصه خوردن نداشته هات

من که دوست داشتم سریع تر با همین نداشته ها زندگیم شروع شه با یه جشن کوچولو

اما خب فعلا بدهکاریم و نمیشه

ان شاءالله خدا بزودی کمکمون کنه و سریع تر بریم سر خونه زندگیمون

روز اولی که رفتم عصر ششم مرداد ماه بود ساعت شش رسیدیم خونمون

اینقد از صبحش دوندگی کرده بودم که دیگه از خستگی نایی نداشتم

ناهار هم وقت نکرده بودم بخورم

خواستم بساط شام مهیا کنم هر کار میکردیم گاز باز نمیشد دیگه ناامید داشتم میشدم که

 موفق به باز کردن گاز شدیم ، اما شعله گاز بسیار کم بود اونقدی که بزور میشد یه چایی باهاش درست کرد

اما همین برای من خوشحال کننده بود چون میدونستم امشب حداقل با گرسنگی نمیخوابم

البته نون هم نداشتم و فقط سیب زمینی سرخ کردم بعد از یکساعت روی اون شعله و یه چای دبش خوردم و

روحیه ام چنان قوی شد که همون شب تمام ظرفا و میوه ها رو شستم ( حتی قبل شام) بعدم دوش گرفتم و تا ساعت دو با همسری چت کردم و تا ساعت 4 تلفنی صحبت کردم چون از ترس خوابم نمیبرد اما دیگه اینقد خسته بودم که بی مقدمه خواب رفتم و وقتی چشمم باز کردم شش صبح بود

همسرم هم سه شب اول شب کار بود و بعدش شد روز کار و اون سه شب تنها شبایی بود توی عمرم که تنها بودم توی یه خونه خالی و چه فکرایی که بسرم نمیزد ولی خداروشکر تحمل کردم و شب چهارم عزیزم پیشم بود و بعد از نماز مغرب یه روز در میون میرفتیم بیرون گشت و گذار و خرید

هفتم مرداد تولدم ، صبح رفتیم دنبال کیک اما هیچ جا کیکی کوچیک گیرمون نیومد برای همین یه نیم کیلو کیک خامه ای گرفتم و کنار هم چیدم تا شکل کیک بشه بعدم شمع عدد 2 گیرم اومد اما هر چی دنبال 6 میگشتم گیر نیومد بالاخره بعد از کلی اینور اونور رفتن و گرما کشیدن عدد 6 هم پیدا شد

رفتیم شرکت ناهار رو گرفتیم کباب بود ، خودمونم تن ماهی درست کردیم کنارش خوردیم

و بعد همسری استراحت کرد و من بساط تولد رو آماده کردم + خودم

سفره انداختیم و یه جشن شیرین و کوچولوی دونفره گرفتیم خیلی خوش گذشت

روزها به همین منوال شیرین و دوست داشتنی گذشت ما بقیش رو به روایت عکس ببینید

*کیک تولدم    کلیک     کلیک

* یه آبنبات عشقولانه که از یه فروشگاه خریدیم کلیک

* اولین صبح دل انگیزی که از پشت پنجره به خیابون چشم دوخته بودم و منتظر همسر جان بودم کلیک

*اولین صبحونه دونفره + تنقلات و آب معدنی کلیک

ناهارامون کلیک

* شام هایی که درست میکردم کلیک

*اینم از کلیه وسایلی که برده بودم ، این عکس و شب اول گرفتم وقتی همه ظرفاروشستم کلیک

*کولر و بجای یخچال استفاده میکردیم به سوپری محل میگفتیم یه آبمعدنی بزاره تو فریزر یخ ببنده واسه یه روزمون کامل آب خنک داشتیم کلیک

*هدیه همسر به مناسبت دومین ماهگرد عقدمون کلیک ( اون نوشته توی برگه تقویم جیبیمه، داشتم باهاش شوخی میکردم طلاقت میدم اونم گفت باشه فردا میریم گفتم مرده و حرفش بیا بنویس که فردا زیرش نزنی اونم این و نوشت )

* هدیه همسر جان به مناسبت قبولی کنکور بی خاصیت کلیک

*این لباسا هم همسری برام گرفت( البته وقتی اومدیم بوشهر) کلیک

 

* وقتی برگشتیم، خواهر شوهری برامون باسلق ژله ای درست کرد ، مادرشوهری هم مُشتک     کلیک

* یه روز که از دولت عشق برگشتیم و خونه مادر شوهری بودم رفتیم یه زیارتگاه نزدیک شهرشون با دوتا آبجیاش خیلی خوش گذشت کلیک

 

*اینم یه عکس از نخل خاییز یه یادگاری واسه اینکه این روزا همش در رفت و آمد بودم کلیک

 

طبیعت خاییز (گلهای کاغذی)

 یه روز همسری بهم گفت بیا با هم وب بسازیم ، منم بش گفتم من خودم وب دارم و آدرسش بهت نمیدم تا بموقعش خیلی اصرار کرد اما من فقط بهش گفتم اسمم توی وب بانوی خوبی هاست حالا سعی داره با این اسم من و توی دنیای مجازی پیدا کنه ببینم موفق میشه یا نه ؟!، اگر نشد خودم آدرس و چند وقت دیگه بهش میدم شاید اونم دوست داشته باشه فعالیت کنه


 

هنرهای همسر جان که قولشو بهتون داده بودم توی ادامه مطلبه دوست دارین میتونین برید ببینید

منم قول میدم بزودی بیام وباتون و بخونم ، خیلی وقته از دولت عشق برگشتم اما مگه وقت میکنم بشینم پشت کامی

شاید خیلی خاطرات و جا گذاشته باشم اگه یادم بیاد به همین پست اضاف میکنم

1. اولین مهمونی رفتن من و همسری یه شب خونه آبجیش بود (بعد از عقد) ، شنبه 94/05/17 همون روزی که عصرش با همی رفتیم امامزاده سید هاشم اولین دور دورمون

  • بانوی خوبی ها
تاریخ : چهارشنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۴ | 12:52 |

دومین ماهگرد عقدمون مبارک




  • بانوی خوبی ها
تاریخ : سه شنبه ششم مرداد ۱۳۹۴ | 12:11 |

این روزا هوای بوشهر کاملا شرجیه و توی این شرجیه طاقت فرسا روز جمعه 94/05/02 بارونی با دونه های درشت اومد

و منم بخاطر فصل برداشت خارک و رطب دائم توی مسیر روستای خاییز در رفت و امد بودم

هر روز میرفتیم باغ خارکا رو برداشت میکردیم و میومدیم خونه

از گرما و آفتاب کامل صورتم سوخته و از خستگی تنم نایی نداره

مسیر روستای خاییز ، جاده های پرپیچ و خمی داره و اخرین بار یعنی پریشب ساعت 22 ماشینم توی جاده خراب شد

توی جاده ای که جز صدای زوزه گرگ هیچ صدایی شنیده نمیشد

و با توکل به خدا تا رسیدن به خود روستا این پراید کوچولوی من باهامون راه اومد

اینقد که اونشب ما رو ترسوند فقط بخاطر یه مهره آب کوچولو بود و خدا روشکر مشکلش و حل کردم

*****

برای کنکور هم قصد ثبت نام ندارم و چون همسرم دوست داره ادامه تحصیل بدم گفتم اگه خدا کمک کنه کنکور کارشناسی ارشد آزاد اواخر همین امسال میدم ، چرا بخوام دوباره یه لیسانس بگیرم و وقتم الکی تلف شه ، شوهرم هم هنوز چیزی نشده بود رفته بود ست خودکار برام هدیه گرفته بود

*****

برای یک مرداد هم 21 میلیون چک داشتیم و متاسفانه فقط 7 میلیون ته حسابمون بود

اما چی بگم از بزرگی خدا که هر چه دارم و هر چه هست از اونه

یه وام ده میلیونی ثبت نام کرده بودیم که همونموقع که داشتم به شوهرم میگفتم ناراحت نباش و توکلت به خدا باشه

براش ده میلیون و واریز کردن و چند ساعت بعدش حقوقش ریختن و دو میلیون هم توی یه حساب دیگه داشت که مسدودش کرده بودن از کسی قرض گرفتیم و بعد که حساب باز شد بهش پس دادیم و این شد که چک در موعد مقرر بدون یک روز دیرکرد پاس شد

اما الان تنها موجودیمون حدود 400 هزار تومنه که باید بسازیم و اینکه توی این اوضاع فردا تولدمه(94/05/07)

البته من انتظار هیچ هدیه ای از همسرم ندارم و کاملا از اوضاع مالیش باخبرم چون کارت حقوقیش پیش خودمه و هر چه برام خرید حتی یه شاخه گل راضی ام مهم اینه که بیادمه

البته ناگفته نماند که این روزا هم بجز خستگی رفت و آمد توی جاده های خاییز، خستگی خرید مقداری وسایل هم رو دوشم بوده

چون امروز اگر خدا بخواد قراره برم خونمون (کلبه عشق من و همسرم) و فردا تولدم اونجا برگزار کنم

از روز جمعه تا امروز کامل در حال خرید کردن بودم یه پام خاییز یه پام بازار

البته اینکه میگم وسایل نه اینکه فکر کنید مثلا جهیزیه و وسایل خونه

نه اصلا، فقط یه مقدار کوچیک وسایل خواب مثل پتو و بالش و یه سری ظرف و ظروف آشپزخونه و خوراکی

برای این چند روزی که میخوام برم پیش همسر ، مطمعنا خیلی بهمون خوش خواهد گذشت

شروع یک زندگی کوچولوی عقدی

فعلا همینا یادم بود

فقط دوباره بگم که فردا تولدمه


یکساعت دیگه باید برای سفر راه بیفتم و من نشستم و دارم پستاتون و میخونم
  • بانوی خوبی ها

تاریخ : سه شنبه سی ام تیر ۱۳۹۴ | 17:25 |

 

قبل از اصل موضوع بگم که :

من فردای روز عقدم کنکور داشتم ، در حالیکه از بیخوابی و استفاده لنز چشمم داشت کور میشد

رفتم کنکور دادم و از درد چشم و ریزش اشک نتونستم تا آخرش بشینم

کنکور تجربی داشتم و امروز در کمال ناباوری دیدم مجاز به انتخاب رشته پیام نور میباشم

و جالب اینجاست که با اینکه هیچ نخونده بودم و از سربیکاری رفتم کنکور دادم

نمره منفی نداشتم بجز یه درس

خواهر شوهرم هم همزمان با من کنکور تجربی داشت اما اون مجاز نبوده در صورتیکه رشتش تجربی بوده

و من اصلا تا بحال یه درس تجربی هم نخونده بودم

حالا شوهرم میگه دوست دارم ادامه تحصیل بدی

من که حوصله ندارم ، دوباره برم درس بخوونم

بش گفتم اگه رشته خوب آوردم میرم


 

نمیدونم ، شاید من خودمو خیلی بزرگ میبینم که اجازه دادم نصیحت کنم

شایدم بخوام تعریف کنم از خودم و از خانواده همسرم و همسرم

اما یه واقعیته که چه خانمهای متاهل و چه مجرد باید اینو قبول کنن

همیشه توی ذهن یه دختر قبل از اینکه ازدواج کنه مادرشوهر و خواهر شوهر رو یه عفریته میبینه

که فقط به فکر ضربه زدن بهش هستن ، حتی هم عروسش

راستش من خودم همینجور بودم ، چون کنار هر کس مینشستم از خانواده شوهر ناراضی بود و میگفت همسرم طرف خانوادشه

کاش ما قبل از قضاوت در مورد هر چیز و هرکس اول بتونیم خودمون رو جای اونکس بزاریم

اوایل عقد وقتی برای اولین بار رفته بودم خونه همسری

اونا تا تونستن جلوم گذاشتن و برداشتن

اما من دست به سیاه و سفید نزدم

یکم پیشم زشت بود اما گذشت و من اومدم از دوستام و اقوام پرسیدم که توی دوران عقد وقتی میری خونه همسر باید کار کنی یا نه ؟؟؟

کاش بجای این سوال از دیگران ، یکم از عقل و دل خودم استفاده میکردم بینم چی میگه

هر کسی با توجه به تجربه تلخ یا گاهاَ شیرینی که داشت منو راهنمایی کرد

بعضیا میگفتن فقط بشین نگاه کن ، چون دوتا کار کردی پررو میشن و همش به امید تو میشینن

بعضیا میگفتن در حد دو تا بشقاب آوردن توی سفره

هیچکس نمیگفت زیاد کار کن ، و اینایی که این چیزا میگفتن کسایی بودن که خودشون از بس خونه مادر شوهر توی دوران عقد خرحمالی کرده بودن دیگه شده بودن نوکر خانواده شوهر

اینقدرها سر این سوال عقده گشایی کردن و از درد دلاشون گفتن که من واقعا متاثر شدم بخاطر سوالم

چه دوران تلخی رو براشون تداعی کردم ، دورانی که میگن شیرین ترینه

اما چرا هیچکس این حلاوت رو حس نکرده بود و الان فقط از اون دوران یه تصویر بد تو ذهنشون بود

عقیده خودم بر این بود که آدم وقتی مهمونی هم میره نباید بشینه و نگاه کنه باید یه مقدار کار کنه

وقتی برای بار دوم یا سوم رفتم و خواستم کاری کنم زودی همسرم میگفت بیا پیشم بشین یا خواهر شوهرم نمیذاشت

البته کارای جزعی مثل همون دوتا بشقاب آوردن و میکردم اما همش توی اتاق همسر بودم و همسر اجازه خروج نمیدادن

همه کارا رو مادر شوهر و خواهرشوهر کردن و حتی اون دوتا عروس هم دعوت کردن واسه افطاری

من به شخصه روزی نیست با مادرم کل کل نکنم و هر روز باهاش سر یه موضوع قهر میکنم

اما مطمعنم اگه یکی از این حرفایی که مادرم بهم میزنه ، مادرشوهرم بهم بزنه میریزم بهم و به شوهرم شکایت میکنم

اوایل تا مادر شوهرم یه چیز بم میگفت اونم نه بدون منظور ، با توجه به تعریفی که از مادرشوهر داشتم به دل میگرفتم و ازش کوه میساختم و تحویل شوهرم میدادم

شوهرم هم با توجه به شناختی که از خانوادش داشت متقاعدم میکرد منظوری نداشتن

وقتی در برابر لج و لجبازی من کاری از دستش بر نمیومد گفت بهشون میگم تا ازت معذرت خواهی کنن

اما من میگفتم نه ، نمیخوام فک کنن ناراحت شدم

اما وقتی رابطشون رو تو خونه با اون دوتا عروس دیدم و وقتی دیدم در نبودشون چقد هواشون و دارن

فهمیدن اونا با منم همینجورن ، فهمیدم یه مادر دوست داره پسرش خوشبخت شه

دوست داره عروسش بهترین باشه و جلو بقیه بزرگش کنه، هیچکس بد بچش رو نمیخواد و دوست نداره ناراحتی بچش رو ببینه

وقتی میبینه پسرش با من خوشبخته چرا باید من و ناراحت کنه

شاید یه وقت حرفی بهم بزنه اما مثل مادرم که گاهی وقتا خوبیم و میخواست و نصیحتم میکرد اما من فکر میکردم داره نظرش رو بهم تحمیل میکنه

یه روز که رفته بودم خونشون ، دنبال خونه بگردم عصر کسی نبود باهام بیاد ، مامانش رفته بود بیمارستان عیادت مریض ، خواهرش هم داشت افطاری درست میکرد

خیلی اصرار کرد باهام بیاد اما گفتم شما دهان روزه داری افطاری درست میکنی من خودم میرم

وقتی رفتم تا عذاب وجدان گرفته چرا من تنها رفتم بیرون

بهم پیام داده و بود و زنگ رو زنگ ، منم گوشیم رو سایلنت، ندیده بودم زنگ زده

فکر کردن من ناراحت شدم

تا به شوهرم گفته ، شوهرمم بهش گفته بوده که چرا تنها گذاشتیش

شوهرم میدونه من خیلی زود ناراحت میشم ، اما واقعا اونروز ناراحت نشدم

تا دیدم اینقد میس کال رو گوشیم خورده

به شوهرم زنگ زدم و گفتم گوشیم رو سایلنت بوده و من اصلا ناراحت نیستم الان دنبال خونه هستم و قبل اذون برمیگردم

وقتی دیدم اینقدر براشون مهم هستم خدا روشکر کردم

اینا رو گفتم که دوستای گلم رو نصیحت کنم که مادرشوهر و خواهرشوهر بد نیستن

مادر خودتون هم مادر شوهر کسی دیگست و شما خودتون هم خواهرشوهرید

مگر اینکه مثل من داداش نداشته باشین

همیشه خوبی کنید تا خوبی ببینید ، دیدتون رو نسبت به این عقاید تغییر بدین

مادر مادره چه برچسب زن بهش بخوره چه شوهر

من به جرات میگم رفتار مادر شوهرم نسبت به من خیلی بهتر از مادرم نسبت به شوهرمه

اما شوهرم هیچوقت گلایه نکرده و احترام خانوادمو داره و منم تصمیم گرفتم مثل خودش باشم

در مورد رفتار خود همسر در پست جداگانه بعدا توضیح میدم

  • بانوی خوبی ها
تاریخ : چهارشنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۹۴ | 17:33 |

 

یک عمر مذاکراتمان بر باد است😥 با خنده ی😊 تو بمب اتم میسازم .

 

اگر توافق بشود 

تو تحریم آغوشت 🙏را بردارى 

من تحریم لب هایم را 

بوسه هایمان ارزان شود 😨

بودنمان را جشن بگیریم 😋

هسته اى که هیچ 😒

تو باشى 

من دنیا را با عشقت 😍

گلباران خواهم کرد 

کاش توافق کنیم

همه بروند

من بمانم و تو 1+1

 

امروز از شهر آقای سه حلقه ای میام

آقامون مرخصیش کم ، شهرشم دور ، ماه رمضونم که باشه دیگه محشره

این مدت که اومده بود بخاطر ماه رمضون بعد از اذون ظهر میومد خونمون و فرداش قبل اذون میرفت

آخرین روز مرخصیشم من رفتم ، دیروز بعد اذون ظهر و امروز قبل از اذون برگشتم

بالاخره برای رسیدن به ثواب باید از دلبستگی ها گذشت ، ماهم گذشتیم

یه ماه بعد از عقدت ماه رمضون باشه خیلی سخته مخصوصا که شوهرت هم دورت باشه و مرخصی بش ندن

دیروز وقتی رفتم خونشون کنار هم نشستیم تا اذون و مادرشوهرم برام قلیه میگو درست کرده بود

دوتا عروس دیگه هم دعوت کرد ، اونا هم منتظر بودن من بیام ببیننم ، آخه من تا شوهرم نباشه نمیرم خونشون

شبم تا صبح من و آقامون کنار هم بودیم بعد از سحری هم فقط سه ساعت خوابیدیم باز تا ساعت 12 کنار هم بودیم خودشم ساعت 16 رفت سرکار

چقدر باید این لحظه ها رو قدر دونست ، لحظاتی که خدا بهت لبخند میزنه و باید شکرانه این محبت رو به جا بیاری

یکی از مزیت های دوری اینه که وقتی بهم رسیدیم از همه لحظات نهایت استفاده میکنیم و قدر لحظه به لحظشو میدونیم

اما سختیش لحظه خدافظیه میخوایم زیاد دلبسته هم نشیم که بتونیم دوری تحمل کنیم اما واقعا چیز محالیه

 آقامون میگه مرخصی میگیرم میام واسه دیدنت ، منم گفتم حالا که خونه داریم خودم میام پیشت البته خونمون وسایل توش نیست و باید بسازیم فک کنم فقط یه کولر داشته باشه تا کم کم براش چیز میز بخریم

لحظه خدافظی هم مادر شوهرم برام یه تونیک هدیه داد و زولبیا و بامیه بم داد و لواشک دست ساز خواهر شوهری .

راستی من دوتا خواب خوب دیدم

*دو شب پیش خواب دیدم یه خانمی که شب 21 رمضان توی خیمه گاه ابوالفضل مسول پذیرایی بود

بهم یه پارچه مشکی داد روش نوحه نوشته بود گفت صدات قشنگه بخون منم خوندم و تو خواب واقعا صدام قشنگ بود

بعد دوتا پارچه سبز بزرگ برام آورد که روی یکیش نوشته بود یا ابوالفضل العباس ، یا حسین و...

گفت اینا متبرکه از کربلا آوردم منم تا تونستم بوسیدمش

**دیشبم خواب دیدم برای آقای سه حلقه ای دارم انگور سبز رو دونه دونه میکنم و بش میدم خواب خیلی خوبیه ( من به خدمت پادشاه سه حلقه ای در میام)


جدید :

بالاخره جریان بیماریم رو همسرم کامل فهمید

البته از قبل خودم براش یه چیزایی گفته بودم ، اون دید سختمه اصرار نکرد و گفت نمیخوام بش فکر کنم هر وقت دوست داشتی بگو

تا اونروز که دفترچه بیممو برد برای اینکه منو تحت کفالت خودش در بیاره ، من میشناسمش چقد کنجکاوه

یکی یکی صفحات دفترچه رو ورق زده بود و با چیزای عجیب روبرو شده بود و یه چیزایی دستگیرش

کلا زیادی هم اهل تحقیق و تفحصه . ولی به روی خودش نیوورد

تا اینکه نمیدونم چی شد که همه چیز و گفتم

و اونم برای سلامتی الانم خدا رو شکر کرد

خدایا ممنون

  • بانوی خوبی ها