من و هسملی

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود ( من و هسملی عاشق همیم)

من و هسملی

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود ( من و هسملی عاشق همیم)

من و هسملی

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُ‌وا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِ‌هِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ‌ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ ﴿٥١﴾ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ‌ لِّلْعَالَمِینَ ﴿٥٢﴾

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

اینجا بانوی خوبی ها داستان های شیرین زندگیشو همراه با هسملی جووون مینویسه
امیدوارم بتونیم خوشبختی رو برای هم به ارمغان بیاریم




تاریخ عقد : پنج شنبه ۹۴/۰۳/۲۱

آخرین مطالب
تاریخ : دوشنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۴ | 19:12 |

راستش اینجور که بعضیا فکر میکنن خیلی راحت هم صاحب خونه نشدیم

اومدم تجربمو در اختیار کسایی که مجردن بزارم شاید بدردشون بخوره همچنین متاهلا

چون توی زمان عقد بهترین وقته برای اینکه بتونی به خواسته هات برسی

چون شوهرت نه بهت نمیگه و هر چی بگی میگه چشم

البته به خود زن هم بستگی داره ، اینکه چقد حرفت درست باشه و چقد تونسته باشی روش تاثیر بزاری

اما خب از من به همه دختر خانما یه توصیه که تا تنور داغه خمیر و بچسبونین

سر شرایط الکی مثل ظاهر و پوشش و مهریه خواستگار و رد نکنین اگه مرد کاری و خوبیه هواشو داشته باشین

شوهر من دنبال زن چادری بود اما حالا من مانتو میپوشم بهم گفت مانتو اندازش درست باشه مشکلی نیست

اونروز باهاش رفتم بیرون مانتو کوتاه پوشیدم گفتم نظرت درباره این مانتو چیه ؟؟

یه نگاه به قد و بالام کرد گفت خوب الان که پوشیدیش دلمم نمیاد چیزی بهت بگم

به همین راحتی راضی شد

مهریه هم کل خانوادشون همه 14 تا زدن و بعضی هم 20 میلیون

اما من گفتم چون نیتم همیشه امام حسین بوده فقط 139 تا کمتر نمیزنم

اولش مادرش مخالفت کرد اما بعد راضی شد .

 

و اما داستان خونه خریدنمون :

روزی که با آقامون توی نوبت دوم صحبت کردم بهش گفتم چقد پس انداز داری؟

و دیدم پس اندازش اونقدی هست که بشه به فکر خونه بود

برای همین من یه شرط گذاشتم گفتم یا با این پول صاحبخونه میشیم ، یعنی تمام تلاشت باید کنی که خونه دار شیم

یا اینکه من نصفشو میزارم واسه رهن ، مابقیش هم یه عروسی خیلی مجلل میگیرم و میدم دستامو پر از طلا میکنم

آقامونم قبول کرد این شرط و چون اونم از قیمت خونه خبرچندانی نداشت

وقتی عقد کردیم سریع رفتم سر مهم ترین و اصلی ترین شرط

ماه رمضون بود و هوا هم اینجا بسیار گرم

گفتم به فکر شرطمون هستی ؟؟؟ گفت : آره ولی بزار این ماه تموم شه

گفتم من تا خونه نخریدم نمیتونم به هیچ چیز فکر کنم

چون میخوام تصمیم بگیرم چجوری وسایل بگیریم و چجوری عروسی

اینجا هم رسم خوبی که داره اینه که جهاز با عروس نیست

جهاز اصلی و وسایلای گرون و بزرگ با آقا داماده و فقط یه چیزایی جزئی با عروسه

البته اگه عروس دستش برسه دریغ نمیکنه

اونم گفت میگی چیکار کنم؟؟

گفتم از فردا دنبال خونه باش

شوهرم شهر محل کارش با شهر زندگیش با هم فرق داره

بهم گفته بود باید توی شهر محل زندگیم خونه بخرم الانم ماه رمضونه نمیتونم رفت و آمد کنم

اما من با چند تا دلیل قانع کننده راضیش کردم شهر محل کارش خونه بخره

اونم قبول کرد و از فردا دنبال خونه گشت

اما قیمتها با پول ما تفاوتش دوبرابر بود

البته خونه اندازه پول ما هم بدست میومد اما خونه تمیز و نو نبود

چند روز شوهرم گشت و خسته شد

گفت : من پول و میدم دست خودت هر کاری خواستی باهاش کن

گفتم : به همین زودی خسته شدی ؟؟

ته دلش دوست داشت خونه نزدیک خانوادش بخره برای همین زیاد میل خرید خونه توی اونجا نداشت

برای همین من مرتب دلایلم و تو گوشش میخوندم تا راضی راضی شد

حتی بخاطر این موضوع چند روزی که نمیتونستم روزه بگیرم رفتم خونشون و دنبال خونه گشتم خودم

و عکس خونه ها با قیمتش رو براش فرستادم

وقتی دید چه خونه هایی با چه قیمتی دیگه راضی شد همونجا خونه بگیریم

توی شهرشون خونه نو هم اینقد بدشکل ساخته بودن که آدم رغبت نمیکرد داخلش وارد شه

خونه 90 متری رو یه آشپزخونه 12 متری براش زده بودن بدون هود و گاز و حتی لوله کشی گاز

از فضاهاش خیلی بد استفاده کرده بودن ، دربهای خونه هاش قدیمی

فقط میخواستن یه خونه هایی بسازن که پولی دربیارن برای فروشش رو کیفیت کار نکرده بودن

اما شهر محل کار همسرم چون یه شهر صنعتیه و همه مهندس داخلش زندگی میکنن

خونه هاش حتی تو محله های پایین هم خیلی شیک و تمیز ساخته بودن

به شوهرم گفتم حالا حتما واجب نیست ما یه خونه لوکس توی بهترین محله بگیریم

یه خونه توی یه محله متوسط که تر و تمیز ساخته شده باشه

اول یه خونه خیلی لوکس پیدا کردیم و خیلی به دل خودم و شوهرم نشست

اما سر تخفیف آقاهه کوتاه نیومد و یه چند تا عیب هم داشت و چند تا دروغ هم صاحبش بهمون داد

که بعدش فهمیدیم واسه همین منصرف شدیم

یه خونه دیگه دیدیم که صاحبش خیلی با انصاف بود

قیمتشم خوب بود ، محله اش هم محله متوسطی بود ، خونه هم دوسال ساخت بود(خونه الانمون)

دیگه باز آقامون و متقاعد کردم همین و تخفیف بگیریم بخره

هی میگفت این مشکل داره و اون مشکل

میخواست من و منصرف کنه

چون هم پولش نداشت هم میگفت ممکنه من بعدا پشیمون شم

چون من فقط عکس خونه ها رو میدیدم

برای همین وقتی گفتم من 100% این خونه رو میخوام

گفت : خب بیا ببینش ، نه فردا خریدم بگی اینجوریه و اونجوریه

منم یه روز ظهر ساعت 15 با بابام و خواهرم 260 کیلومتر راه رو با پراید گز کردم رفتم

بدون اینکه بتونم شوهرم ببینم خونه رو دیدم و بازم 260 کیلومتر راه رو برگشتم

من روزه نبودم اما بابا و خواهرم چرا

خلاصه اینکه چون این مسیر و خودم رانندگی کردم اونم برای اولین بار دیگه پا برای من نمونده بود

سرم هم به شدت هر چه تمام درد میکرد

اما من بش گفتم خونه رو پسندیدم

حالا باید برای پولش تصمیم میگرفتیم

چون ما همه پولشو نداشتیم

خود خونه وام داشت ، خودمونم وام گرفتیم و از خانوادمون قرض و با پول خودمون

تونستیم خونه رو بخریم البته چک مدت دار به صاحبخونه دادیم برای برج 6 که باید مابقی پول و بدیم

الان تقریبا جیبمون خالیه خالیه

نه برای خرید وسایل خونه پولی برامون مونده نه خرج عروسی

یکی از شرایط منم گرفتن عروسیه اما چون حالا خونه دار شدیم گفتم با یه عروسی کوچیک هم راضی ام

نمیخوام زیاد بریز و بپاش باشه در حدی که توی لباس عروس برم و جشن داشته باشم

هر چند شوهرم بهم قول داده مشهد یا کربلا میبرتم ماه عسل اما جشن رو میخوام داشته باشم

ان شاءالله هر چی خدا بخواد

چون قول داده بوده وسایل خونه هم خودش میخره دیگه مرده و قولش

اما من خودم میخوام یه سری چیزا بگیرم که زیاد بهش فشار نیاد ،

نه چیزای بزرگاااا، وسایل آشپزخونه و لحاف و تشک

اون به همین چیزا هم راضیه

البته با هدیه های عروسیمون ان شاءالله میتونیم یه چیزایی بخریم

خدا که تا اینجاش پشتمون وایساده مثه کوه ، بقیشم همش خودش راست و ریست میکنه من مطمعنم

  • بانوی خوبی ها

تاریخ : یکشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۴ | 23:11 |


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُ‌وا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِ‌هِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ‌ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ ، وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ‌ لِّلْعَالَمِینَ

 

امروز 94/04/21 روز یکشنبه ، اولین ماهگرد عقدمون مبارک

دیشب بهترین شب زندگیم بود . خدایاااااا شکرت

 

 

 

خبر فوق عالی که امروز میخواستم توی وبلاگم ثبت کنم و بزرگترین آرزوی زندگیم بعد از ازدواج

خونه دار شدنمونه ، هر چند با وام و قرض اما همین که صاحبخونه شدیم خدایاااا شکر

این بهترین خبر زندگی متاهلیم توی این ماه بود

ای خدااا جونم ممنونم ازت . ممنون

اینم خونمون ، طبقه دوم مال ماست

تاریخ سند زدن به ناممون ۹۴/۰۴/۱۳روز شنبه

 

اینم اولین هدیه همسر جااان و میشه گفت اولین سوغاتی که روز پنج شنبه مورخ 94/04/18 برام آورد(عطر)

مرسی عزیزم

  • بانوی خوبی ها


فردا نه ، پسفردای روز عقدمون یعنی شنبه شب من و آقامون دعوت شدیم عروسی دخترخالش

این اولین تجربه عروسی رفتن دونفرمون بود ، البته با خانواده همسر که خیلی هم خوش گذشت.

علاقه داشت کم کم داشت درون من شکل میگرفت  طوریکه توی عروسی همش دلم میخواست برم کنارش و باهم حرف بزنیم تا بشینم نگاه رقص کنم .

تا فرداش که میخواست بره سرکار مهرش به دلم افتاده بود و خداروشکر میکردم واسه این انتخاب زیباش برام .

 

از این به بعد طبق روز خاطراتمو مینویسم و دستکاری توی تاریخشون نمیکنم اینکه تاریخ جراحی و عقدمون برگردوندم به عقب بخاطر اینکه تاریخای امروز درست باشه .

میگن توی هر کاری یه حکمتیه اینکه سایت بلاگفا تقریبا وقتی خراب شد که داشت داستان خواستگاری من اتفاق میفتاد . اگه یادتون باشه من پارسال توی اردیبهشت ماه قرار بود ازدواج کنم اما نشد برای همین تصمیم گرفته بودم دیگه تا قطعی شدن یه موضوع اون و فاش نکنم اما باز نتونستم جلو خودم بگیرم و میخواستم بیام تو وبلاگم بنویسم که دیدم سایت پوکیده و این ماجرا رو به هرکس میخواستم بگم یه اتفاقی میفتاد که نمیذاشت بگم فقط تونستم به دو نفر بگم یکی دوست خیلی صمیمیم محبوبه و یکی هم به یکی از دوستای قدیمی وبم که دوماه قبل من عقد کرد و جالبیش این بود که این دوستم اسم خودش با اسم من یکیه و اسم همسرشم همینطور ، دوستم متولد دی ماه و همسرش مرداد ماه ، اما من همسرم دی ماه و خودم مرداد ماه و هر دو هم چپ دست هستیم من و دوستم البته .

یکی دیگه از مصلحت های حذف وبلاگ این بود که اولا خواهرشوهرم یکی از خواننده های وبلاگم بود درسته از موضوع وب و داستاناش هیچ چیزی واسه داداشش نگفته و بسیار هم دختر خوبیه اما خب از این به بعدش رو ندونه بهتره تا کم کم آقای سه حلقه ای رو از این وب آگاه کنم هر چند من یک بک آپ تا آخر اسفند 93 از کل وبلاگم گرفتم اما متاسفانه توی بک آپ ادامه مطلب ها نمیاد که زیادم مهم نیست همین که بخش اعظمی از نوشته هام رو دارم خودش جای شکرش باقیه. حذف شدن کامل وبم هم بخاطر این بوده که من نوشته هام رو از وب قبلیم به وب جدیدم انتقال دادم وگرنه همه اطلاعاتش نمیپرید به این آسونی .

آقای ما هنرمند هستن و دستخط قشنگی هم دارن حالا از کاراشون میزارم ان شاءالله

البته یه هنرایی هم دارن که قابل عکس گرفتن نیست یه جورایی آچارفرانسن از جوشکاری و لوله کشی و برق کشی گرفته تا هنرایی مثل منبت کاری و طراحی با شن. البته این هنرا رو هیچوقت برای کسب درآمد استفاده نکرده ولی خب چون آقای تیز و باهوشی دارم من،  همه چیز و با یه بار دیدن سریع یاد میگیره و برای هیچکدوم نه کلاسی رفته نه دوره آموزشی .

فعلا تا یه خبر فوق عالی و خوب دیگه خدانگهدار

جمعه 94/04/19

تاریخ : جمعه نوزدهم تیر ۱۳۹۴ | 18:50 |

  • بانوی خوبی ها

تاریخ : جمعه بیست و دوم خرداد ۱۳۹۴ | 22:56 |


ان مع العسر یسرا

فرداشب برای آشنایی بیشتر من با خانواده سه حلقه ای من و مامان و بابام رفتیم خونشون

تاریخ 94/03/18 روز دوشنبه خانواده و اقوام آقای سه حلقه ای ساعت 21:30  اومدن خونمون برای بله برون ، همه چیز خوب پیش رفت و قرار گذاشتیم فردا برای خرید

خریدارو من گفتم برازجون انجام بدیم چون هم بازارش سرپوشیده بود و هم اجناس متنوع ترو ارزون تر توش بود

چیزای زیادی خریدم یه لیست بلند بالا ، چیزایی که از قبل لیست کرده بودم همشو توی یه صبح تا عصر خریدم برای آقا دوماد هم حلقه و ساعت و کت و شلوار خریدم همین که حدود یک و نیم میلیون شد البته بعدش حلقه نقره و استیل هم خریدم که صفت سه حلقه ای بهش دادم ( عکسها همه در یک پست جداگانه گذاشته می شود)

چون شهر آقا دوماد از بوشهر فاصله داشت و همچنین بخاطر نبودش تو این روزا من مجبور بودم همه کارای عقد رو خودم انجام بدم و دقیقا تا 3 نیمه شب روز چهارشنبه یا بعبارتی پنج شنبه گرفتار پادویی بودم

حتی صبح عقدم قبل از اینکه برم آرایشگاه اپیلاسیون کردم و رفتم حموم بعدم رفتم سفارش شیرینی گرفتم و بعد رفتم آرایشگاه ، ساعت ده آرایشگاه بودم تا ساعت 17

که آقا دوماد اومد دنبالم و رفتیم محضر اصلا نمیدونم چجور عقد شدم و چجور جواب بله گفتم

فقط اول و آخر خدا واسطه این وصلت بود و همه کارا رو خودش راست و ریست کرد

بعدم رفتیم آتلیه عکس گرفتیم و اومدیم خونه که جشن برگزار شده بود فقط ما رو کم داشت که با ورود من و آقامون باند پوکید و ترانه قطع شد ، آقامونم از سروصدا خوشش نمیاد خوشبحالش شد همش میگفت کاش سروصدا نباشه آخر به آرزوش رسید

مراسم ساعت 12 تموم شد

و من در تاریخ 94/03/21 روز پنج شنبه ساعت 17 به عقد آقای سه حلقه ای در اومدم

S:S

 

از همین جا برای همه جوونا آرزو میکنم که این ماجرای شیرین رو تجربه کنن

و آرزوی خوشبختی برای خودم و آقای سه حلقه ای دارم تا آخر عمر بپای هم خوشبخت باشیم ان شاءالله

 

پایان ماجرای عقد

  • بانوی خوبی ها

تاریخ : چهارشنبه بیستم خرداد ۱۳۹۴ | 14:37 |


ان مع العسر یسرا

عصر چهارشنبه من رفتم پیش دکترم ، قبلش خودش بم زنگ زد و گفت چرا دیروز نیومدی . گفتم ساعت 6 به بعد جواب آزمایش میدادن شما هم شش به بعد نبودی

الان میخوام بیام

منم رفتم مطب و وقتی گفت : خداروشکر مطمئن شدیم خوش خیمه ، داشتم بال در می آوردم روزای خوشبختی فرا رسیده بود و من راحت میتونستم به آینده و زندگیم فکر کنم

تا حتی روز آشنایی خانواده من با آقای سه حلقه ای یه ذره بهش فکر نکرده بودم و با روزگار پیش میرفتم و همه چیزو داده بودم دست خدا و خدا داشت تصمیم میگرفت شاید بهترین کار همین بود چون اگر نبود من مطمعنم به اینم جواب رد میدادم

بعد از قطعی شدن سلامتیم اولین شب آرامش رو تجربه کردم

با اینکه آزمایش خون داده بودیم اما اصلا منتظر نتیجه نبودم فرداش پنج شنبه بود که جواب نمیدادن جمعه هم که تعطیله شنبه هم مبعث رسول بود

یکشنبه رفتم برای جواب آزمایش خودم تنها و جواب و گرفتم و گفتن هر دو سالمین و میتونین راحت عقد کنید

تا ساعت 12 آقای سه حلقه ای برای من زنگ نزده بود و من خیلی ناراحت بودم گفتم انگار اصلا براش مهم نیست ، چرا من باید برام مهم باشه

تو همین فکرا بودم که پیام داد جواب آزمایش گرفتی

گفتم : بالاخره برات مهم شد

خلاصش اینکه یه جوری از دلم درآورد و گفت این چند روز چقدر برای جواب آزمایش بی تابی میکرده

اما من واقعا بیتاب نبودم و همین که به سلامتیم رسیدم شیطون پشت گوشم میگفت بش بگو نه ، هنوز وقت داری ، موقعیت های بهتر داری

همین حرفهای شیطون پشت گوشم باعث میشد تو این مدت که نبود و پیامکی در ارتباط بودیم خیلی بهانه بیارم و همش سر یه مساله بحث و بزرگ کنم چون هیچ علاقه ای نبود و هر چه تصمیم بود خدا گرفته بود و عقل

من همش میترسیدم علاقه بوجود نیاد و اونم میدونست من بش علاقه ندارم میترسید من هیچوقت دوستش نداشته باشم اینو الان بم گفته

من تو این مدت که نبود باهاش هماهنگ میکردم و پول به حسابم میریخت و میرفتم نوبت آتلیه و لباس عقد و این چیزا میگرفتم

سه شنبه 94/03/12 مادرم نذر سلامتیم پیش قدمگاه شاهرضا کرده بود و شب نیمه شعبان من و مادرم رفتیم قدمگاه و 150تا ساندویچ سالاد الویه ای که آماده کرده بودیم + آبمیوه بین مردم پخش کردیم

 

ادامه دارد ...

  • بانوی خوبی ها

تاریخ : چهارشنبه بیستم خرداد ۱۳۹۴ | 10:20 |


ان مع العسر یسرا

اونشب فرا رسید و مهمونا اومدن ، حوصله هیچکس و هیچ چیز نداشتم

دستم درد میکرد و نمیتونستم چیزی تعارف کنم ، حتی روبوسی هم نباید میکردم اما مجبور شدم روبوسی کنم

مامان پسره با خواهرش اومدن

وقتی نشستم دلم میخواست سریع این جلسه تموم شه و اینا برن چون من پوشیدن لباس زیر و تنگ برام ضرر داشت و خیلی اذیت شدم توی اون یکساعت

یه چند تا سوال ازم کردن و رفتن

وقتی رفتن به دختر خالم گفتم : نپسندیدن

گفت : از کجا میدونی ؟؟؟

گفتم : از نگاهشون

البته اینکه من خواستم اینا تو این روز بیان بخاطر این بود که بتونم راحت درباره برادر دوستم تصمیم بگیرم

چون اونم قرار بود هفته بعدش بیاد

چند روز بعد دختر خالم بم پیام داد : خانواده پسره کلی عذر خواهی کردن و گفتن دوست داریم عروسمون چاق باشه

واقعا من نمیدونستم بخندم به این حرف یا اینکه بگم ای خدا اینا چیه می آفرینی آدم باید خوشبختی پسرش رو بخواد از روی رفتار و عقل دختر اینا دنبال گوشت هستن خوب گوشت که با دوبار خوردن و آرامش میاد

البته من بخاطر عملم لاغرتر هم شده بودم

ولی خب دلیلشون واقعا خنده دار بود

منم گفتم : ان شاءالله عروس چاقی گیرشون بیاد از گوشتش استفاده کنن

 

*یکشنبه 20/02/94 دوستمو  برادرش باز توی پارک شغاب قرار گذاشتن واسه صحبت های نهایی

به دوستم گفتم من بدنم هنوز زخمه و نباید عرق کنم ، میگفتم صبر کنید اما اونا عجله داشتن قبل ماه رمضون وصلت انجام شه ، و خداروشکر اونروز هوا خوب بود هر چند عرق هم کردم

همه صحبتامون کردیم و برادرش یه لیست بلند بالا سوال آورده بود

منم بش گفتم این سوالا زیاد تاثیری توی زندگی زناشویی نداره اما خوب همشو براش جواب دادم

سه شنبه 22/02/94 مادرش زنگ زد خونمون و عصر با یه بسته شیرینی اومدن خونمون ، ما همه حرفامون زده بودیم و حرف حرفه پسره بود و بقیه فقط برای احترام اومدن خواستگاری ساعت پنج عصر بود

و تا جلسه تموم شد مادرم رفت آزمایشگاه برای جواب آزمایش اونروز بهترین روز زندگیم شد در آخرین لحظات وقتی جواب آزمایش گرفتم و نوشته بود فیبروآدنوما

قرار گذاشتیم برای فردا آزمایش خون

و چهارشنبه رفتیم آزمایش خون ، خداروشکر همون روز هم نوبت دیدن فیلم بود چون اگه نبود باید حتما یه روز دیگه میومدیم و برادر دوستم وقت نداشت(فیلمم چه فیلمی)

اگر این اتفاقات سریع افتاد بخاطر این بود که آقای سه حلقه ای باید میرفتن سرکار

ادامه دارد ...

  • بانوی خوبی ها

ان مع العسر یسرا 


دو روز بعد از دیدارمون ،که کاملا ازش بی خبر بودم یهو پیام داد نظرت درباره برادرم چیه ؟؟؟ گفتم نظر داداشتون چیه ؟؟ گفت اون تو رو پسندیده و میخواد اگه ممکنه یه سوالایی ازتون بپرسه

گفتم : من فعلا نظری ندارم و باید زمان بگذره و بهتر بشناسمش اما اگر داداشتون سوالی داره میتونه از طریق خودتون بپرسه من جواب میدم

یهو دیدم همینجور داره برای من پیام میاد و پشت سر هم سوالای داداششه

بش گفتم : خو حداقل بارم بندیش میکردی ، اینهمه سوال من چجوری جواب بدم

یه جورایی سوالاشو جواب دادم اما گفتم همو ببینیم و حضوری سوالاتو کنی بهتره

اونم نظرش همین بود ، اما خوب الان رفته بود سرکار تا بیست روز آینده

تو این مدت که من تصمیمم قطعی شد برای جراحی ، وقتی رفته بودم خونه خواهرم که یه مدت به فکر و ذهنم استراحت بدم و فکر هیچ چیز نباشم

دخترخالم بهم پیام داد و یه نفر رو معرفی کرد تاریخ 94/02/04روز جمعه

من که نمیخواستم کسی از جراحیم خبردار شه . گفتم من فعلا مسافرتم تا هفته آینده ، قراره خواستگاری رو بزار واسه هفته بعدش ، اونم قبول کرد

پسری که دخترخالم معرفی کرد اسمش مهدی بود و شرایطش خوب بود ، برای همین من گفتم شاید برادر دوستم نشه چرا بخوام الکی اینو رد کنم تا پیش برم ببینم چی میشه

دوشنبه 94/02/07 بستری شدم برای جراحی عمل بسیار موفقیت آمیز بود و من هیچ دردی نداشتم و دکتر جراحم اینقد هوای منو داشت که همه فکر میکردن مامانمه تا دکتر و میگفتن کاش دکتر ما اینجوری بود واقعا دستش درد نکنه

اما وقتی میخواستم مرخص بشم دکتر توده رو از توی بطری در آورد و من از وقتی توده رو دیدم حالم بد بود تا روز جواب آزمایش که تا مرز سکته پیش رفتم امیدوارم خدا نصیب هیچکس نکنه

من تو اون مدت اگرم بخواستم نمیتونستم به هیچ چیز فکر کنم

سه شنبه صبح مرخص شدم ، یه باید ها و نباید هایی باید رعایت میکردم که اوایل خیلی سختم بود اما عادت کردم

تا اینکه سه شنبه اینده مورخ 94/02/15رفتم بخیمو کشیدم

و فرداش قرار بود خواستگار بیاد ، من دلم نمیخواست با اون روحیه و حال خواستگار بیاد خونمون اما باید طوری میشد که جواب این و قطعی بدم که چند روز آینده که برادر دوستم قرار بود بیاد بدونم چند به چندم

هر چند تا نیومدن جواب آزمایش نه میتونستم به چیزی فکر کنم نه تصمیمی درباره آینده بگیرم

ادامه دارد ....

  • بانوی خوبی ها

این داستان که مینویسم داستان زندگیمه و کاملا واقعیه

من  همینجور که شوکه شده بودم ، انتظار چنین حرفی هم داشتم ازش

جوابش ندادم

که پرسید چی شد ؟؟ اگه بگی نه هم ناراحت نمیشم بالاخره حق انتخاب داری

من توی دلم میگفتم این دنبال دختر مذهبی هست دنبال چادریه ، چجوری آبجیش بش نگفته اما روم نمیشد بپرسم که اینارو به داداشت گفتی یا نه ؟

غافل از اینکه همه جزییاتم توی دست داداشش گذاشته و داداشش مشتاقانه دوست داره منو ببینه

اما خب دختره عاقلی بود و آدرس وبم بش نداده بود و جریان عملم بش نگفته بود فقط بهم گفت : میدونم هنگامه هیچوقت دروغ نمیگی مطمئن باشم که جراحیت چیز خاصی نبوده منم گفتم خدارو شکر دکتر گفته خوش خیمه

بش گفتم : شوکه شدم ، نه من با دیدن مشکلی ندارم اما آمادگی صحبت کردن ندارم

گفت : چون داداشم میخواد بره سرکار فقط همو ببینید تا انشاءالله حرفاتون بره واسه دوره بعدی

من گفتم فک کنم جوابت میدم

اما نذاشت فکر کنم فرداش اصرار کرد داداشش منو ببینه

برای روز دوشنبه 24/01/94 ساعت 10 صبح قرار ملاقات گذاشتیم توی پارک شغاب

من هنوز عمل نکرده بودم و بعد از این ماجرا قصدم عملی شد واسه جراحی که خدایی نکرده بعدا مشکلی پیش نیاد

من به ظاهر پسندیدمش ظاهرش از عکس قشنگ تر بود ، اونم منو پسندید یه حرفایی زد و سوالایی هم کرد و خداحافظی کردیم

ادامه دارد ...

  • بانوی خوبی ها

ان مع العسر یسرا

دختره بش میگفتم بیا بوشهر تا داداش دوستم ببینتت

اون میگفت نه برازجوون

خلاصه راضی نشد بیاد بوشهر منم مجبور شدم بگم چکارمه و کجاست

اونا هم بسیار از برازجوون بدشون میومد و دوست نداشتن زن واسه داداششون از برازجوون بگیرن

مخصوصا خود داداشه .

بعد از کلی متقاعد کردنشون که مهم خود آدمه شهر مهم نیست ،

بخاطر احترام به من قبول کردن ،

اگه بوشهر بود خودم هم باهاش میرفتم اما چون برازجوون بود من فقط تلفنی قرار رو تنظیم کردم

خوب توی یه پنج شنبه همو دیدن

به پسره گفته بود متولد 62 هست اما به کسی نگه حتی من

یعنی از لحاظ ماه از پسره هشت ماه بزرگتر بود (البته زیاد مهم نبود ولی)پسره  دوست داشت زنش حداقل پنج سال ازش کوچیکتر باشه

(دختره گفته بود در آینده دوست داره مانتویی باشه!!!!!!!! )

خانواده پسر با مهریه زیاد هم موافق نبودن گفت ما خانوادگی 14 سکه میزنیم اما دختره گفته بود نه ما مهریه کم نمیزنیم

خلاصه یجوری شد که جور نشد یعنی پسر موافقت نکرد و برای اینکه من ناراحت نشم و نگن مثلا نپسندیدن موضوع مهریه رو بهانه کرد

فرداش من گفتم مگه مهریه چقدمیخواست؟؟؟

گفت : گفته 300 تا

منم میخواستم یه جوری جور بشه چون هم دختره دختری خوبی بود هم برادر دوستم گفتم نه حرف شما نه حرف اون 114 تا خوبه ؟؟؟

اما اون باز مخالفت کرد و بهانه های دیگه آورد ، یه چند تا سوال شخصی از خودم کرد

خب من بهش شک کردم اما به سوالاش جواب دادم

گفت خودت باشی چقد مهر میزنی گفتم : حداقل 114 تا

و چند تا سوال دیگه که دوست داری شوهرت چه خصوصیاتی داشته باشه و اینا

که آخرش گفت : یه چیزی بت بگم ناراحت نمیشی ؟؟؟

البته این سوالارو صب کرد شب بود که این سوال و پرسید

منم گفتم : نه بگو .

 گفت اجازه میدی داداشم بیاد ببینتت

ادامه دارد ....

  • بانوی خوبی ها

ان مع العسر یسرا 


حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم

آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم

با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند

یاسم و باران که می بارد معطر می شوم

در لباس آبی از من بیشتر دل می بری

آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم

آنقدر ها مرد هستم تا بمانم پای تو

می توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم

میل - میل توست اما بی تو باور کن که من

در هجوم باد های سرد پرپر می شوم

خب این داستان پیوند ما یکم پیچیده است که نمیدونم از کجا شروعش کنم

توی فروردین ماه یکی از دوستای دوره کارشناسیم باهام چت کرد و بعد از کلی صحبت از این در و اون در بهم گفت دنبال زن برای داداشم هستیم( این دوستم تنها کسی بود که وبم رو دنبال میکرد و از جیک و پوکم خبر داشت یعنی اگه میخواستم چیزی هم پنهون کنم دیگه نمیشد )

منم از فرصت استفاده کردم و یکی از آشناهامون رو براش معرفی کردم

چون این دختر مذهبی بود ، منم یه دختر از خانواده مذهبی براش انتخاب کردم

شرایط داداشش متولد 62 ، لیسانس حسابداری ، مسول حراست شرکت پتروشیمی ووو

منم دیدم شرایطش خوبه ، عکس داداشش هم فرستاد قیافشم خوب بود

دختری که من معرفی کردم اقوام بود اما گفتم دوستم و متولد 62 بود ولی من نمیدونستم و گفتم 64، اهل برازجوون بود اما من گفتم بوشهر ، چون اگه میگفتم برازجوون دختره میدونست چکارمه

خلاصه ما گفتیم و قرار شد برادرش از سرکار برگرده چون بیست روز سرکار بود

برادرش برگشت اما خواهرش گفت ما جای دیگه رفتیم خواستگاری

تا یه ماه دیگه که باز داداشش رفت و برگشت ، دختره بهم پیام داد هنوز اون دختر که میگی هستش

گفتم : آره ، مگه داداشت هنوز مجرده گفت : اره رفتیم خواستگاری داداشم نخواست

خلاصه من با اشنامون در میون گذاشتم اونم یکم خودش و مغرور گرفت و بهونه آورد که مثلا بنداز دیدارو سال جدیدیعنی 94 ( چون اواخر سال 93 بود)

 تو این بین من خیلی از این دختر تعریف کردم و خوبی گفتم

تا دوباره پسر رفت سرکار و برگشت و قرار مدار دیدن گذاشتیم

ادامه دارد ...


عکسهای جراحی و ازدواج رو در یک پست جداگانه میگذارم


  • بانوی خوبی ها