من و هسملی

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود ( من و هسملی عاشق همیم)

من و هسملی

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود ( من و هسملی عاشق همیم)

من و هسملی

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُ‌وا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِ‌هِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ‌ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ ﴿٥١﴾ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ‌ لِّلْعَالَمِینَ ﴿٥٢﴾

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

اینجا بانوی خوبی ها داستان های شیرین زندگیشو همراه با هسملی جووون مینویسه
امیدوارم بتونیم خوشبختی رو برای هم به ارمغان بیاریم




تاریخ عقد : پنج شنبه ۹۴/۰۳/۲۱

آخرین مطالب

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

سلام دوستای گلم ، ببخشید پست طولانیه

مجبور شدم دو قسمت رو یکی کنم

چون بعد از این باید خبر اصلی زندگیم و فصل دوم زندگیم رو بخونید و بشنوید

من در تاریخ 94/03/21 به جمع متاهلین پیوستم

و این اولین پست متاهلی من می باشد 


روز دوشنبه 07/02/94 ساعت 6 صبح بیدار شدم نماز صبح خوندم و ساعت 6:30 با مامانم راهی بیمارستان شدم .

اتاقم فقط دوتا تخت داشت ، تخت کناریم خانمی بود که عمل سزارین داشت .

به من گفت حامله ای ؟؟؟ تو که شکم نداری ؟؟؟ گفتم : نه برای چیز دیگه اومدم

بیمارستان بسیار خلوتی بود و تنها مریضاش کسایی بودن که عمل سزارین داشتن

قبلا گفتم این بیمارستان فقط مخصوص پرسنل پایگاه هوایی بود

آروم بودم ، هیچ استرسی نداشتم پرستار اومد فشارمو گرفت و سرم بهم وصل کرد یکمی درد داشت .

توی دلم غصه بود اما بروز نمیدادم تخت کناریم خیلی خوشحال بود البته خودش میگفت استرس داره ولی بعدش صد در صد شیرینی بود

چندین بار میخواست بره اتاق عمل اما باز برمیگشت میگفتن دکترت نیومده

یه بار هم مامانم عطسه کرد گفتیم پس صبر کن هنوز نوبتت نشده

اسم منو صدا زدن که برم اتاق عمل .طبقه سوم بستری بودم و طبقه پنجم اتاق عمل بود

 وقتی وارد اتاق عمل شدم بوی کلر میداد یاد زمانی افتادم که میرفتم استخر شنا

هنوزم استرس نداشتم و در حال کنجکاوی توی اتاق عمل بودم که یکی از پرسنل منو برد روی یه تخت که بالای سرم چراغای بزرگی بود

اتاق عمل :

من نشسته بودم که یهو دکتر اومد بالای سرم و وقتی دیدمش خوشحال شدم به همکاراش گفت این دخترمه میخوام تا میتونید بهش برسید

اونم بش گفت : مگه چند سالته که این دخترت باشه؟

گفت : خوب من 48 سالمه اینم 25 سالشه

من روی تخت خوابیدم که دکتر بیهوشی اومد .فقط فهمیدم گفت برای چند دقیقه بیهوشش کنم؟

دکترم گفت : 45 دقیقه

ازم پرسید پمپ بدون درد میخوای : منم تو حالت خواب و بیداری گفتم آره

یهو چند تا آمپول توی دستم که به سرم وصل بود زد و چشمای من حالت چشمک زن به خودش گرفت و دیگه چیزی نفهمیدم

وقتی چشمامو باز کردم دیدم اکسیژن بهم وصله و فقط سرفه میکردم گلوم درد میکرد

یه نفرم کنارم خوابیده بود و از درد می نالید اونطرفم هم پرسنل اتاق عمل میزگرد گرفته بودن و میخندیدن

همونموقع یاد خدا افتادم گفتم تو این حالت دعا خیلی میگیره من مریضم و روی تخت خوابیدم چند نفر اومدن توی ذهنم و براشون دعا کردم

خواهرو پدرو مادرم  هم بودن

اولش چشمام خوب نمیدید فقط محو میدیدم که یکی اومد بالای سرم گفت سعی کن سرفه نکنی

اما نمیتونستم . چند دقه بعد که حالم بهتر شد اکسیژن و برداشتن من ازش پرسیدم عملم کردین

اون گفت متوجه نمیشم چی میگی

چند بار پرسیدم تا گفت : آره

اما من هیچ حسی نداشتم

در اتاق عمل باز شد مامانم بهم دست تکون داد منم براش دست تکون دادم

بعد از چند دقیقه آوردنم توی اتاقم گذاشتنم روی تخت و حالم خوب بود

خداروشکر سون بهم وصل نبود از همین سون خیلی میترسیدم

اما هر دقه ادرارمو چک میکردن و میگفتن باید ادرار داشته باشی

دوبار توی لگن ادرار کردم اما بعدش با کمک مامانم میرفتم دستشویی

اون بیمارستان ساعت ملاقات نداشت و هر وقت هر کس دلش میخواست میتونست بیاد ببینتت اما ورودی کارت شناسایی رو میگرفتن

تا عصر هیچکس نیومد ملاقاتم ساعت 17 بود که خواهرم زهرا (مامان سوشیان) اومد دیدنم یکم دلم وا شد .مامانم بهش سفارش کرد خونه سوپ درست کنه برام بیاره

رفت و شب باز تنها اومد برام سوپ و برای مامانم چای و میوه و اینجور چیزا آورده بود

گفتم : چرا بقیه نیومدن

گفت : گفتن خستمونه ، یکیشم دانشگاه بود

خیلی دلخور شدم ، همه هر کسی میومد ملاقاتش اما من

یکساعتی پیشم بود و بعد رفت ساعت 22 بود که خواهرم فاطمه  و فرشته هم اومدن چون زهرا بهشون گفته بود من ناراحتم از این موضوع .

اما برام مهم نبود . فقط خدا رو داشتم اونجا و مادرم

شب نتونستم از صدای ونگ ونگ بچه ای که توی اتاقم بود بخوابم . تا میخوابیدم باز بیدار میشدم

صبح حدود ساعت هشت دکترم اومد توی اتاقم دید کولر خاموشه

گفت : چرا روی مریض من کولر خاموش کردین

گفتم : بخاطر بچه است توی اتاق

گفت : حالا که بچه هست باید مریض من اینجا عرق کنه

خلاصه خودش برام کولر زد و همه رو بیرون کرد بجز مریض کناریم و پانسمانمو تر و تمیز تعویض کرد یه آمپولم زد توی سینم جراحتشو کشید

بعدم دقیق برام توضیح داد رفتم خونه تو این یه هفته چیکار کنم و بعد یه هفته بیام بخیمو بکشم

بعد از اتمام همه چیز اومد سر شیشه ای که توش اون توده بود باز کرد و توده رو بیرون آورد و نشونم داد .

توده تقریبا سفید صورتی بود و حدود یک و نیم سانت و دور تا دورش دونه دونه ای بود تا دیدمش دلم لرزید و استرسم شروع شد

مامانم سریع بعد از مرخص شدنم بردش آزمایشگاه و من از اون لحظه مدام توی فکرش بودم و گریه زاری های شبانه و مناجات با خدا

هیچکس تو اون روزا حال منو نمیدونست من فقط منتظر معجزه بودم و خدا رو صدا میزدم از حضرت محمد خواستم مثل همیشه سوپرایزم کنه

ته دلم آرامش بود اما روی دلم طوفان .

روزی که برای جواب آزمایش مادرم رفت سه شنبه بود ( همزمان با روز خواستگاری)

اونروز تا مرز سکته پیش رفتم و فقط نذر و نیاز تا اینکه مادرم برگشت و برگه رو بهم داد

دیدم نوشته فیبروآدنوما کلیک خیلی گریه کردم همش گریه شوق و شکر خدا تا فرداش که رفتم پیش دکتر و قطعی شد خوش خیم بودن توده

و همونجا نذرمو ادا کردم البته هنوز هم نذر ادامه داره


از کارایی که تو این مدت میکردم :

هر روز حموم میرفتم با شامپو بچه و  پانسمانم تعویض میکردم باز کردن چسبها روی بدنم خیلی ازارم میداد

و جای سرمم بشدت درد میکرد انگار استخونم شکسته بود هر روز با آب نمک ماساژ میدادم دستمو

خوابیدنم فقط به صورت یه ور اونم سمت راست بود که برام خیلی سخت بود تا بش عادت کردم البته تا هنوزم ادامه داره ،

خم و راست نباید میشدم ووو

این روزا نمازمو نشسته میخوندم و استارت ایستاده نماز خوندم رو روز جمعه سه شعبان همزمان با تولد امام حسین توی خیمه گاه ابوالفضل (نماز مغرب و عشا) زدم


معجزه های عجیب این روزا :

زنی که کنارم برای عمل سزارین اومده بود خیلی ارایش کرده بود و هر چه پرستار میگفت ارایشت پاک کن گفت میخوام فیلم بگیرم و باید قشنگ باشم

من رفتم اتاق عمل و بیرون اومدم اونم بعد من رفت بچه اش اومد اما تا چهار ساعت بعد خودش نیومد مادرش گریه میکرد

و من برای سلامتیش آیه الکرسی میخوندم تا اینکه ساعت 14 اومد

متاسفانه داروی بیهوشی بخاطر موجود نبودن یه چیزی توی بدنش روش تاثیر بد گذاشته بود

و پرستارا تا جایی که جا داشته بهش شوک دادن و تنفس و زده بودنش

خودش میگفت تا اون دنیا رفتم و برگشتم و شوهرش دیگه یادش رفت حتی یه عکس هم از بچه بگیره چه برسه به فیلم

( هیچوقت برای آینده تصمیم نگیرید چون آدم از یه لحظه بعد از خودش هم خبر نداره)

یه شب که خیلی گریه کردم نیمه شب بیدار شدم بوی عطر عجیبی اطرافم میومد بوی عطر بسیار خوش بود

که هر چه نفس میکشیدم سیر نمیشدم صبح که پاشدم توی خونه هیچ بویی نبود و به مادرم گفتم وقتی داشتی سحری میخوردی من بوی خوبی توی اتاقم حس کردم


یه شبم تو اتاقم خوابیده بودم که از یه گوشه پنجره اتاقم که روزنامه نخورده ( بعلت افتاب همه جای پنجره روزنامه زدم)

ماه شب چهارده بصورت کامل پیدا بود و نورش تمام صورتم و نورانی کرده بود خیلی زیبا بود اما مدتش کم بود و بعد از چند دقیقه دیگه ماه رو ندیدم عجیب بود که از یک گوشه 5*5 ماه کامل پیدا باشه


 به پایان آمد این داستان


  • بانوی خوبی ها

این روزها معجزه بود

 معجزه ای که با توکل شدیدم به خدا صورت گرفت

و باز تنها کسی که میتوانست معجزه کند حضرت محمد (صلی علی علیه و آله ) بود

و تنها پرستار روز و شبم مادر، تنها مادر

اتفاقات این روزها نه درد بود و نه غم ، تنها تجربه و تلنگر و من در این روزها جز زیبایی و محبت هیچ ندیدم

محبت خدا ، محبت 14 معصوم و محبت مادر

من زندگیم را مدیون این آسمانیها هستم

اتفاقات اخیر من رو دو دل کرده بود اینکه عمل کنم یا نه ؟؟؟

بین دو راهی مانده بودم و انتخاب عمل سخت ترین ریسک بود

اما آخرش چی ؟؟؟ این توده آیا کوچک می شود ؟؟ آیا خودبخود از بین می رود ؟؟؟ اصلا از کجا معلوم خوش خیم باشد ؟؟؟ پارسال همین موقع ها بود که متوجه این توده شدم و بعد از سونوگرافی و جوابش آرامش گرفتم اینکه این توده هیچ نیست و اغلب دخترای جوان درگیر چنین توده هایی هستند ، نظر جراح این بود که هر سه ماه سونو انجام بشه و فعلا نیازی به عمل نیست با توجه به خوش خیم بودن و کوچکی توده

اواخر سال 93 طبق آخرین سونو اندازه توده 4 میل بزرگ شده بود البته هنوز توده خوش خیم . من سونوگرافم رو عوض کرده بودم و رفته بودم جای پیشرفته تر و تخصصی تر

با توجه به اینکه توده بزرگ شده بود و احتمال اشتباه از طرف سونو وجود داشت و همچنین نبود آزمایشگاه مجرب برای انجام بیوپسی ترجیح دادم توده از بدنم خارج بشه

اما پدر مخالف این ماجرا . وقتی روز یکشنبه 30/01/94 به مطب دکترم رفتم و درخواست عمل کردم ، دلیلش را خواست و گفت نیازی به اجازه پدر نیست چون سنم قانونی است هزینه جراحی 500 تومن بود . جراحم بسیار زن خوب و خوش اخلاقی بود و همین روحیه ام را دو چندان میکرد اما همش با خودم میگفتم استرس این روزها رو چطور تحمل کنم .استرسی نداشتم اما ترس از امدنش داشتم

فردا از مادرم پول گرفتم و رفتم پیش جراح بهم گفت : چرا همش تنها میای ، چرا مادرت نیووردی بشناسمش باهاش آشنا شم

منم گفتم : دوست دارم همیشه کارامو تنهایی انجام بدم

50 تومن تخفیف گرفتم و رفتم دکتر بیهوشی ، اونجا 33 تومن هزینه ویزیت و 38 تومن نوار قلب و 100 تومن هزینه بیهوشی دادم

دکتر بیهوشی گفت : اگه کار برات پیدا کنم میخوای ؟؟؟

گفتم : آره ، شمارمو برداشت اما تا هنوز که زنگ نزده البته کار هم فعلا نمیخوام

فرداش با مادرم رفتم پیش جراحم و جواب دکتر بیهوشی براش بردم و هم با مادرم آشنا شد

شبم بخاطر دوری از فضای خونه و استرسی که شاید بیاد با آبجیم رفتم خونشون برازجون

اونجا همش درگیر محمد مهدی و آرمیتا بودم و همش مهمونی و شب نشینی

شنبه برگشتم خونه و عصر با مامان سوشی رفتیم واسه خودش یه تیپ کامل گرفت

سرم از درد داشت میترکید اما چون خواهرم خیلی وقت ازم خواسته بود باهاش بیام خرید چیزی نگفتم

فردا صبحش رفتم بیمارستان امیرالمومنین واسه تشکیل پرونده ( بیمارستان امیرالمومنین مخصوص کارمندای ارتش نیرو هواییه و تنها بیمارستانیه توی بوشهر که اسم امام روشه و این موضوع منو دلگرم میکرد توسل کردم به امیرالمومنین مشکل گشای عالم)

پرونده تشکیل دادم و ازم خون گرفتن و گفتن فردا ساعت 6 بیمارستان باش

دوشنبه 07/02/94 : عدد هفت مقدس بود و من عاشق عدد 7

مابقی ماجرا در پست بعد

  • بانوی خوبی ها

بعد از اینهمه که منتظر درست شدن بلاگفا موندم حالا که صفحه اصلیش باز شده


باز نوشته از ارائه خدمات معذوریم 


پس تا کی ؟؟؟؟؟

  • بانوی خوبی ها

خودت را که به خدا سپردی دیگر نگران هیچ طوفانی نباش

یادت باشد کشتی نوح را یک غیر حرفه ای ساخت و کشتی تایتانیک را یک حرفه ای


 

تعبیر خودم از این درد :

دلم شکوندن نه یکبار و نه دوبار ، خیلی دلم شکست ،

در سکوت و تنهایی اشک ریختم و دهان به نفرین نگشودم

فقط میگفتم خدایا بنده هایت که دم از ایمان میزدند شکستن را راحت تر از پیوستن یاد گرفته اند .

اشک ریختم و تمامی قطعات شکسته شده دلم بیرون ریخت

 اما اشک درست قطعات را جارو نزده بود چون بغض هایی در گلو می ماند و با قورت دادنش تجمع عظیمی از خورده های دل باز میگشت ،

این خورده ها تبدیل به توده ای شد دقیقا در سینه ام و حالا باید به تمام این شکست ها پایان میدادم 

 روز دوشنبه 94/02/07ساعت 8 صبح حدود 3 سانت از بدنم تیغ خورد و این خورده ها را بیرون آوردند.

خدا من را بخشید و من از دلم عذرخواهی کردم و قول دادم دیگر اینقد راحت نگذارم هر غریبه ای لگد بزند به جایگاه ابدی بهترین هایم

 به جایگاه ابدی خدایم . پیامبر عزیزم محمد . امام عزیزم حسین و خانواده عزیزم بخصوص مادرم

ادامه دارد ....

  • بانوی خوبی ها

سلام  دوستای گلم 


خیلی دلم برای دنیای مجازی و دوستام تنگ شده

دلم برای خاطره نویسی

زیاد با محیط بلاگ آشنا نیستم از طراحیشم خوشم نمیاد


اما فعلا اینجا مینویسم ببینم چی پیش میاد

راستش خیلی وقت بود توی بلاگفا بخاطر جراحی که داشتم نتونستم بنویسم

وقتی هم اومدم

بلاگفا  از هجرم سر به بیابون گذاشته بود
حالا هم که میخوام بنویسم اون ناز میکنه
البته دلایل زیادی داره که اگر بلاگفا لطف نماید همان نسخه قدیم را تقدیم نماید عرض مینماییم
بقولی گفتنی تو هر کاری مصلحتیه

اما خداییش هیچوقت به بلاگفا خیانت نکردم نفرینم نکردم هنوزم میگم برای من بهترین بلاگفاست هشت ساله پا به پام اومده


فعلا همین


  • بانوی خوبی ها