سفر قندی۲

خیلی وقته که نبودم اول که رفته بودم دولت عشق و بعدم که برگشتم با کلی شور و شوق دیدم بلاگفا باز ضدحال زده
ترجیح دادم برگردم و همینجا بنویسم خداروشکر خاطراتمو انتقال دادم به اینجا چون پریده بود از بلاگفا
من پنجم شهریور توی یه حرکت فوق عشقولانه تصمیم گرفتم برم پیش هسملی و زندگیم و با قندای دلم شیرین کنم
هسملی جوونم زحمت کشید و یه دفتر برام هدیه دادو گفت خاطراتت و وقتی اینجایی بنویس هم تنهایی حوصلت سرنمیره هم خاطراتمون میمونه
منم با خوشحالی دفترو باز کردم و نوشتم و هر چیزی که توی اون دفتر نوشتم رو کم کم به اینجا انتقال میدم
راستش چون وقتم زیاد نیست و اونجا هم دسترسی به نت با سرعت بالا ندارم از کسی توقع ندارم خاطراتمو بخونه و برام نظر بزاره اگر نظر گذاشتین که لطف کردین منم تا جایی که بتونم خاطرات دوستامو میخونم و نظر میزارم اما خاطراتمو فقط جهت ثبت و یادگاری مینویسم
من چهارشنبه 94/06/04 چهارشنبه وقتی میخواستم برم روستای پدری و آخرین محصولات باغ رو بیارم در یک حرکت عشق طلبانه تصمیم گرفتم به هسملی بگم فردا پیشتم اینقد این تصمیم یهویی بود که خودمم توی قطعی بودنش شک داشتم فک نمیکردم هسملی قبول کنه ، چون با توجه به قرضایی که داشتیم ته حسابش هیچ پولی نبود و همینجور که خودش گفت شرمنده من میشد اما با روی باز پذیرفت . قرار بر این بود بعد از گرفتن حقوقش برم اما مشکلی اینجا واسم پیش اومد که دوست نداشتم بمونم خونه
وقتی از دیار پدری برگشتم سریع رفتم آرایشگاه و کارام و انجام دادم و تا ساعت یک هم با هسملی صحبت کردم و خوابیدم به امید فردا .
فردا صبح زود بلند شدم حمام رفتم و وسایلم و توی ماشین چیدم و سمت خونه پدرشوی حرکت کردم درب جلویی سمت راست ماشینم خراب شده بود و داستانی داشتیم سر این جریان ، هر وقت من رانندگی میکردم هسملی از درب راننده میرفت اونور مینشست و بالعکس .
وقتی رسیدم سریع ناهار رو ریختیم تو قابلمه و حرکت کردیم آخه میخواستیم زود برسیم تا هسملی بره سرکار و نخواد مرخصی بگیره یه استراحتی هم کرده باشه برای همین وقت ناهار خوردن نبود
حدوداً ساعت 14 بود که رسیدیم و رفتیم محل کار هسملی ناهار گرفتیم ( چون ناهار ماهی بود و من دوست داشتم رفتیم وگرنه خواهرشوی برامون شینسل مرغ درست کرده بود) و رفتیم کلبه عشقمون ، هوا فوق العاده شرجی و گرم بود وقتی رسیدیم کلبه بخاطر دمای بالا خیلی اتاقا گرم بود سریع کولرو روشن کردیم و سفره انداختیم و شروع کردیم ناهار خوردن . همینطور که داشتیم ناهار میخوردیم یهو ......
- ۹۴/۰۶/۳۰