متاهل شدیم 3
شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۶ ب.ظ
این داستان که مینویسم داستان زندگیمه و کاملا واقعیه
من همینجور که شوکه شده بودم ، انتظار چنین حرفی هم داشتم ازش
جوابش ندادم
که پرسید چی شد ؟؟ اگه بگی نه
هم ناراحت نمیشم بالاخره حق انتخاب داری
من توی دلم میگفتم این دنبال
دختر مذهبی هست دنبال چادریه ، چجوری آبجیش بش نگفته اما روم نمیشد بپرسم که اینارو
به داداشت گفتی یا نه ؟
غافل از اینکه همه جزییاتم
توی دست داداشش گذاشته و داداشش مشتاقانه دوست داره منو ببینه
اما خب دختره عاقلی بود و
آدرس وبم بش نداده بود و جریان عملم بش نگفته بود فقط بهم گفت : میدونم هنگامه
هیچوقت دروغ نمیگی مطمئن باشم که جراحیت چیز خاصی نبوده منم گفتم خدارو شکر دکتر
گفته خوش خیمه
بش گفتم : شوکه شدم ، نه من
با دیدن مشکلی ندارم اما آمادگی صحبت کردن ندارم
گفت : چون داداشم میخواد بره
سرکار فقط همو ببینید تا انشاءالله حرفاتون بره واسه دوره بعدی
من گفتم فک کنم جوابت میدم
اما نذاشت فکر کنم فرداش
اصرار کرد داداشش منو ببینه
برای روز دوشنبه 24/01/94
ساعت 10 صبح قرار ملاقات گذاشتیم توی پارک شغاب
من هنوز عمل نکرده بودم و بعد
از این ماجرا قصدم عملی شد واسه جراحی که خدایی نکرده بعدا مشکلی پیش نیاد
من به ظاهر پسندیدمش ظاهرش از عکس قشنگ تر بود ، اونم منو پسندید یه حرفایی زد و سوالایی هم کرد و خداحافظی کردیم
ادامه دارد ...
- ۹۴/۰۴/۰۶
یعنی الان جراحی کردین؟
منتظر ادمشیما...
بسیار عالییی