من و هسملی

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود ( من و هسملی عاشق همیم)

من و هسملی

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود ( من و هسملی عاشق همیم)

من و هسملی

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُ‌وا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِ‌هِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ‌ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ ﴿٥١﴾ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ‌ لِّلْعَالَمِینَ ﴿٥٢﴾

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

اینجا بانوی خوبی ها داستان های شیرین زندگیشو همراه با هسملی جووون مینویسه
امیدوارم بتونیم خوشبختی رو برای هم به ارمغان بیاریم




تاریخ عقد : پنج شنبه ۹۴/۰۳/۲۱

آخرین مطالب

نصیحتانه

پنجشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۴۷ ق.ظ

تاریخ : سه شنبه سی ام تیر ۱۳۹۴ | 17:25 |

 

قبل از اصل موضوع بگم که :

من فردای روز عقدم کنکور داشتم ، در حالیکه از بیخوابی و استفاده لنز چشمم داشت کور میشد

رفتم کنکور دادم و از درد چشم و ریزش اشک نتونستم تا آخرش بشینم

کنکور تجربی داشتم و امروز در کمال ناباوری دیدم مجاز به انتخاب رشته پیام نور میباشم

و جالب اینجاست که با اینکه هیچ نخونده بودم و از سربیکاری رفتم کنکور دادم

نمره منفی نداشتم بجز یه درس

خواهر شوهرم هم همزمان با من کنکور تجربی داشت اما اون مجاز نبوده در صورتیکه رشتش تجربی بوده

و من اصلا تا بحال یه درس تجربی هم نخونده بودم

حالا شوهرم میگه دوست دارم ادامه تحصیل بدی

من که حوصله ندارم ، دوباره برم درس بخوونم

بش گفتم اگه رشته خوب آوردم میرم


 

نمیدونم ، شاید من خودمو خیلی بزرگ میبینم که اجازه دادم نصیحت کنم

شایدم بخوام تعریف کنم از خودم و از خانواده همسرم و همسرم

اما یه واقعیته که چه خانمهای متاهل و چه مجرد باید اینو قبول کنن

همیشه توی ذهن یه دختر قبل از اینکه ازدواج کنه مادرشوهر و خواهر شوهر رو یه عفریته میبینه

که فقط به فکر ضربه زدن بهش هستن ، حتی هم عروسش

راستش من خودم همینجور بودم ، چون کنار هر کس مینشستم از خانواده شوهر ناراضی بود و میگفت همسرم طرف خانوادشه

کاش ما قبل از قضاوت در مورد هر چیز و هرکس اول بتونیم خودمون رو جای اونکس بزاریم

اوایل عقد وقتی برای اولین بار رفته بودم خونه همسری

اونا تا تونستن جلوم گذاشتن و برداشتن

اما من دست به سیاه و سفید نزدم

یکم پیشم زشت بود اما گذشت و من اومدم از دوستام و اقوام پرسیدم که توی دوران عقد وقتی میری خونه همسر باید کار کنی یا نه ؟؟؟

کاش بجای این سوال از دیگران ، یکم از عقل و دل خودم استفاده میکردم بینم چی میگه

هر کسی با توجه به تجربه تلخ یا گاهاَ شیرینی که داشت منو راهنمایی کرد

بعضیا میگفتن فقط بشین نگاه کن ، چون دوتا کار کردی پررو میشن و همش به امید تو میشینن

بعضیا میگفتن در حد دو تا بشقاب آوردن توی سفره

هیچکس نمیگفت زیاد کار کن ، و اینایی که این چیزا میگفتن کسایی بودن که خودشون از بس خونه مادر شوهر توی دوران عقد خرحمالی کرده بودن دیگه شده بودن نوکر خانواده شوهر

اینقدرها سر این سوال عقده گشایی کردن و از درد دلاشون گفتن که من واقعا متاثر شدم بخاطر سوالم

چه دوران تلخی رو براشون تداعی کردم ، دورانی که میگن شیرین ترینه

اما چرا هیچکس این حلاوت رو حس نکرده بود و الان فقط از اون دوران یه تصویر بد تو ذهنشون بود

عقیده خودم بر این بود که آدم وقتی مهمونی هم میره نباید بشینه و نگاه کنه باید یه مقدار کار کنه

وقتی برای بار دوم یا سوم رفتم و خواستم کاری کنم زودی همسرم میگفت بیا پیشم بشین یا خواهر شوهرم نمیذاشت

البته کارای جزعی مثل همون دوتا بشقاب آوردن و میکردم اما همش توی اتاق همسر بودم و همسر اجازه خروج نمیدادن

همه کارا رو مادر شوهر و خواهرشوهر کردن و حتی اون دوتا عروس هم دعوت کردن واسه افطاری

من به شخصه روزی نیست با مادرم کل کل نکنم و هر روز باهاش سر یه موضوع قهر میکنم

اما مطمعنم اگه یکی از این حرفایی که مادرم بهم میزنه ، مادرشوهرم بهم بزنه میریزم بهم و به شوهرم شکایت میکنم

اوایل تا مادر شوهرم یه چیز بم میگفت اونم نه بدون منظور ، با توجه به تعریفی که از مادرشوهر داشتم به دل میگرفتم و ازش کوه میساختم و تحویل شوهرم میدادم

شوهرم هم با توجه به شناختی که از خانوادش داشت متقاعدم میکرد منظوری نداشتن

وقتی در برابر لج و لجبازی من کاری از دستش بر نمیومد گفت بهشون میگم تا ازت معذرت خواهی کنن

اما من میگفتم نه ، نمیخوام فک کنن ناراحت شدم

اما وقتی رابطشون رو تو خونه با اون دوتا عروس دیدم و وقتی دیدم در نبودشون چقد هواشون و دارن

فهمیدن اونا با منم همینجورن ، فهمیدم یه مادر دوست داره پسرش خوشبخت شه

دوست داره عروسش بهترین باشه و جلو بقیه بزرگش کنه، هیچکس بد بچش رو نمیخواد و دوست نداره ناراحتی بچش رو ببینه

وقتی میبینه پسرش با من خوشبخته چرا باید من و ناراحت کنه

شاید یه وقت حرفی بهم بزنه اما مثل مادرم که گاهی وقتا خوبیم و میخواست و نصیحتم میکرد اما من فکر میکردم داره نظرش رو بهم تحمیل میکنه

یه روز که رفته بودم خونشون ، دنبال خونه بگردم عصر کسی نبود باهام بیاد ، مامانش رفته بود بیمارستان عیادت مریض ، خواهرش هم داشت افطاری درست میکرد

خیلی اصرار کرد باهام بیاد اما گفتم شما دهان روزه داری افطاری درست میکنی من خودم میرم

وقتی رفتم تا عذاب وجدان گرفته چرا من تنها رفتم بیرون

بهم پیام داده و بود و زنگ رو زنگ ، منم گوشیم رو سایلنت، ندیده بودم زنگ زده

فکر کردن من ناراحت شدم

تا به شوهرم گفته ، شوهرمم بهش گفته بوده که چرا تنها گذاشتیش

شوهرم میدونه من خیلی زود ناراحت میشم ، اما واقعا اونروز ناراحت نشدم

تا دیدم اینقد میس کال رو گوشیم خورده

به شوهرم زنگ زدم و گفتم گوشیم رو سایلنت بوده و من اصلا ناراحت نیستم الان دنبال خونه هستم و قبل اذون برمیگردم

وقتی دیدم اینقدر براشون مهم هستم خدا روشکر کردم

اینا رو گفتم که دوستای گلم رو نصیحت کنم که مادرشوهر و خواهرشوهر بد نیستن

مادر خودتون هم مادر شوهر کسی دیگست و شما خودتون هم خواهرشوهرید

مگر اینکه مثل من داداش نداشته باشین

همیشه خوبی کنید تا خوبی ببینید ، دیدتون رو نسبت به این عقاید تغییر بدین

مادر مادره چه برچسب زن بهش بخوره چه شوهر

من به جرات میگم رفتار مادر شوهرم نسبت به من خیلی بهتر از مادرم نسبت به شوهرمه

اما شوهرم هیچوقت گلایه نکرده و احترام خانوادمو داره و منم تصمیم گرفتم مثل خودش باشم

در مورد رفتار خود همسر در پست جداگانه بعدا توضیح میدم

  • بانوی خوبی ها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی