من و هسملی

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود ( من و هسملی عاشق همیم)

من و هسملی

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود ( من و هسملی عاشق همیم)

من و هسملی

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُ‌وا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِ‌هِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ‌ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ ﴿٥١﴾ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ‌ لِّلْعَالَمِینَ ﴿٥٢﴾

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

اینجا بانوی خوبی ها داستان های شیرین زندگیشو همراه با هسملی جووون مینویسه
امیدوارم بتونیم خوشبختی رو برای هم به ارمغان بیاریم




تاریخ عقد : پنج شنبه ۹۴/۰۳/۲۱

آخرین مطالب

۱۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

تاریخ : سه شنبه سی ام تیر ۱۳۹۴ | 17:25 |

 

قبل از اصل موضوع بگم که :

من فردای روز عقدم کنکور داشتم ، در حالیکه از بیخوابی و استفاده لنز چشمم داشت کور میشد

رفتم کنکور دادم و از درد چشم و ریزش اشک نتونستم تا آخرش بشینم

کنکور تجربی داشتم و امروز در کمال ناباوری دیدم مجاز به انتخاب رشته پیام نور میباشم

و جالب اینجاست که با اینکه هیچ نخونده بودم و از سربیکاری رفتم کنکور دادم

نمره منفی نداشتم بجز یه درس

خواهر شوهرم هم همزمان با من کنکور تجربی داشت اما اون مجاز نبوده در صورتیکه رشتش تجربی بوده

و من اصلا تا بحال یه درس تجربی هم نخونده بودم

حالا شوهرم میگه دوست دارم ادامه تحصیل بدی

من که حوصله ندارم ، دوباره برم درس بخوونم

بش گفتم اگه رشته خوب آوردم میرم


 

نمیدونم ، شاید من خودمو خیلی بزرگ میبینم که اجازه دادم نصیحت کنم

شایدم بخوام تعریف کنم از خودم و از خانواده همسرم و همسرم

اما یه واقعیته که چه خانمهای متاهل و چه مجرد باید اینو قبول کنن

همیشه توی ذهن یه دختر قبل از اینکه ازدواج کنه مادرشوهر و خواهر شوهر رو یه عفریته میبینه

که فقط به فکر ضربه زدن بهش هستن ، حتی هم عروسش

راستش من خودم همینجور بودم ، چون کنار هر کس مینشستم از خانواده شوهر ناراضی بود و میگفت همسرم طرف خانوادشه

کاش ما قبل از قضاوت در مورد هر چیز و هرکس اول بتونیم خودمون رو جای اونکس بزاریم

اوایل عقد وقتی برای اولین بار رفته بودم خونه همسری

اونا تا تونستن جلوم گذاشتن و برداشتن

اما من دست به سیاه و سفید نزدم

یکم پیشم زشت بود اما گذشت و من اومدم از دوستام و اقوام پرسیدم که توی دوران عقد وقتی میری خونه همسر باید کار کنی یا نه ؟؟؟

کاش بجای این سوال از دیگران ، یکم از عقل و دل خودم استفاده میکردم بینم چی میگه

هر کسی با توجه به تجربه تلخ یا گاهاَ شیرینی که داشت منو راهنمایی کرد

بعضیا میگفتن فقط بشین نگاه کن ، چون دوتا کار کردی پررو میشن و همش به امید تو میشینن

بعضیا میگفتن در حد دو تا بشقاب آوردن توی سفره

هیچکس نمیگفت زیاد کار کن ، و اینایی که این چیزا میگفتن کسایی بودن که خودشون از بس خونه مادر شوهر توی دوران عقد خرحمالی کرده بودن دیگه شده بودن نوکر خانواده شوهر

اینقدرها سر این سوال عقده گشایی کردن و از درد دلاشون گفتن که من واقعا متاثر شدم بخاطر سوالم

چه دوران تلخی رو براشون تداعی کردم ، دورانی که میگن شیرین ترینه

اما چرا هیچکس این حلاوت رو حس نکرده بود و الان فقط از اون دوران یه تصویر بد تو ذهنشون بود

عقیده خودم بر این بود که آدم وقتی مهمونی هم میره نباید بشینه و نگاه کنه باید یه مقدار کار کنه

وقتی برای بار دوم یا سوم رفتم و خواستم کاری کنم زودی همسرم میگفت بیا پیشم بشین یا خواهر شوهرم نمیذاشت

البته کارای جزعی مثل همون دوتا بشقاب آوردن و میکردم اما همش توی اتاق همسر بودم و همسر اجازه خروج نمیدادن

همه کارا رو مادر شوهر و خواهرشوهر کردن و حتی اون دوتا عروس هم دعوت کردن واسه افطاری

من به شخصه روزی نیست با مادرم کل کل نکنم و هر روز باهاش سر یه موضوع قهر میکنم

اما مطمعنم اگه یکی از این حرفایی که مادرم بهم میزنه ، مادرشوهرم بهم بزنه میریزم بهم و به شوهرم شکایت میکنم

اوایل تا مادر شوهرم یه چیز بم میگفت اونم نه بدون منظور ، با توجه به تعریفی که از مادرشوهر داشتم به دل میگرفتم و ازش کوه میساختم و تحویل شوهرم میدادم

شوهرم هم با توجه به شناختی که از خانوادش داشت متقاعدم میکرد منظوری نداشتن

وقتی در برابر لج و لجبازی من کاری از دستش بر نمیومد گفت بهشون میگم تا ازت معذرت خواهی کنن

اما من میگفتم نه ، نمیخوام فک کنن ناراحت شدم

اما وقتی رابطشون رو تو خونه با اون دوتا عروس دیدم و وقتی دیدم در نبودشون چقد هواشون و دارن

فهمیدن اونا با منم همینجورن ، فهمیدم یه مادر دوست داره پسرش خوشبخت شه

دوست داره عروسش بهترین باشه و جلو بقیه بزرگش کنه، هیچکس بد بچش رو نمیخواد و دوست نداره ناراحتی بچش رو ببینه

وقتی میبینه پسرش با من خوشبخته چرا باید من و ناراحت کنه

شاید یه وقت حرفی بهم بزنه اما مثل مادرم که گاهی وقتا خوبیم و میخواست و نصیحتم میکرد اما من فکر میکردم داره نظرش رو بهم تحمیل میکنه

یه روز که رفته بودم خونشون ، دنبال خونه بگردم عصر کسی نبود باهام بیاد ، مامانش رفته بود بیمارستان عیادت مریض ، خواهرش هم داشت افطاری درست میکرد

خیلی اصرار کرد باهام بیاد اما گفتم شما دهان روزه داری افطاری درست میکنی من خودم میرم

وقتی رفتم تا عذاب وجدان گرفته چرا من تنها رفتم بیرون

بهم پیام داده و بود و زنگ رو زنگ ، منم گوشیم رو سایلنت، ندیده بودم زنگ زده

فکر کردن من ناراحت شدم

تا به شوهرم گفته ، شوهرمم بهش گفته بوده که چرا تنها گذاشتیش

شوهرم میدونه من خیلی زود ناراحت میشم ، اما واقعا اونروز ناراحت نشدم

تا دیدم اینقد میس کال رو گوشیم خورده

به شوهرم زنگ زدم و گفتم گوشیم رو سایلنت بوده و من اصلا ناراحت نیستم الان دنبال خونه هستم و قبل اذون برمیگردم

وقتی دیدم اینقدر براشون مهم هستم خدا روشکر کردم

اینا رو گفتم که دوستای گلم رو نصیحت کنم که مادرشوهر و خواهرشوهر بد نیستن

مادر خودتون هم مادر شوهر کسی دیگست و شما خودتون هم خواهرشوهرید

مگر اینکه مثل من داداش نداشته باشین

همیشه خوبی کنید تا خوبی ببینید ، دیدتون رو نسبت به این عقاید تغییر بدین

مادر مادره چه برچسب زن بهش بخوره چه شوهر

من به جرات میگم رفتار مادر شوهرم نسبت به من خیلی بهتر از مادرم نسبت به شوهرمه

اما شوهرم هیچوقت گلایه نکرده و احترام خانوادمو داره و منم تصمیم گرفتم مثل خودش باشم

در مورد رفتار خود همسر در پست جداگانه بعدا توضیح میدم

  • بانوی خوبی ها
تاریخ : چهارشنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۹۴ | 17:33 |

 

یک عمر مذاکراتمان بر باد است😥 با خنده ی😊 تو بمب اتم میسازم .

 

اگر توافق بشود 

تو تحریم آغوشت 🙏را بردارى 

من تحریم لب هایم را 

بوسه هایمان ارزان شود 😨

بودنمان را جشن بگیریم 😋

هسته اى که هیچ 😒

تو باشى 

من دنیا را با عشقت 😍

گلباران خواهم کرد 

کاش توافق کنیم

همه بروند

من بمانم و تو 1+1

 

امروز از شهر آقای سه حلقه ای میام

آقامون مرخصیش کم ، شهرشم دور ، ماه رمضونم که باشه دیگه محشره

این مدت که اومده بود بخاطر ماه رمضون بعد از اذون ظهر میومد خونمون و فرداش قبل اذون میرفت

آخرین روز مرخصیشم من رفتم ، دیروز بعد اذون ظهر و امروز قبل از اذون برگشتم

بالاخره برای رسیدن به ثواب باید از دلبستگی ها گذشت ، ماهم گذشتیم

یه ماه بعد از عقدت ماه رمضون باشه خیلی سخته مخصوصا که شوهرت هم دورت باشه و مرخصی بش ندن

دیروز وقتی رفتم خونشون کنار هم نشستیم تا اذون و مادرشوهرم برام قلیه میگو درست کرده بود

دوتا عروس دیگه هم دعوت کرد ، اونا هم منتظر بودن من بیام ببیننم ، آخه من تا شوهرم نباشه نمیرم خونشون

شبم تا صبح من و آقامون کنار هم بودیم بعد از سحری هم فقط سه ساعت خوابیدیم باز تا ساعت 12 کنار هم بودیم خودشم ساعت 16 رفت سرکار

چقدر باید این لحظه ها رو قدر دونست ، لحظاتی که خدا بهت لبخند میزنه و باید شکرانه این محبت رو به جا بیاری

یکی از مزیت های دوری اینه که وقتی بهم رسیدیم از همه لحظات نهایت استفاده میکنیم و قدر لحظه به لحظشو میدونیم

اما سختیش لحظه خدافظیه میخوایم زیاد دلبسته هم نشیم که بتونیم دوری تحمل کنیم اما واقعا چیز محالیه

 آقامون میگه مرخصی میگیرم میام واسه دیدنت ، منم گفتم حالا که خونه داریم خودم میام پیشت البته خونمون وسایل توش نیست و باید بسازیم فک کنم فقط یه کولر داشته باشه تا کم کم براش چیز میز بخریم

لحظه خدافظی هم مادر شوهرم برام یه تونیک هدیه داد و زولبیا و بامیه بم داد و لواشک دست ساز خواهر شوهری .

راستی من دوتا خواب خوب دیدم

*دو شب پیش خواب دیدم یه خانمی که شب 21 رمضان توی خیمه گاه ابوالفضل مسول پذیرایی بود

بهم یه پارچه مشکی داد روش نوحه نوشته بود گفت صدات قشنگه بخون منم خوندم و تو خواب واقعا صدام قشنگ بود

بعد دوتا پارچه سبز بزرگ برام آورد که روی یکیش نوشته بود یا ابوالفضل العباس ، یا حسین و...

گفت اینا متبرکه از کربلا آوردم منم تا تونستم بوسیدمش

**دیشبم خواب دیدم برای آقای سه حلقه ای دارم انگور سبز رو دونه دونه میکنم و بش میدم خواب خیلی خوبیه ( من به خدمت پادشاه سه حلقه ای در میام)


جدید :

بالاخره جریان بیماریم رو همسرم کامل فهمید

البته از قبل خودم براش یه چیزایی گفته بودم ، اون دید سختمه اصرار نکرد و گفت نمیخوام بش فکر کنم هر وقت دوست داشتی بگو

تا اونروز که دفترچه بیممو برد برای اینکه منو تحت کفالت خودش در بیاره ، من میشناسمش چقد کنجکاوه

یکی یکی صفحات دفترچه رو ورق زده بود و با چیزای عجیب روبرو شده بود و یه چیزایی دستگیرش

کلا زیادی هم اهل تحقیق و تفحصه . ولی به روی خودش نیوورد

تا اینکه نمیدونم چی شد که همه چیز و گفتم

و اونم برای سلامتی الانم خدا رو شکر کرد

خدایا ممنون

  • بانوی خوبی ها
تاریخ : دوشنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۴ | 19:12 |

راستش اینجور که بعضیا فکر میکنن خیلی راحت هم صاحب خونه نشدیم

اومدم تجربمو در اختیار کسایی که مجردن بزارم شاید بدردشون بخوره همچنین متاهلا

چون توی زمان عقد بهترین وقته برای اینکه بتونی به خواسته هات برسی

چون شوهرت نه بهت نمیگه و هر چی بگی میگه چشم

البته به خود زن هم بستگی داره ، اینکه چقد حرفت درست باشه و چقد تونسته باشی روش تاثیر بزاری

اما خب از من به همه دختر خانما یه توصیه که تا تنور داغه خمیر و بچسبونین

سر شرایط الکی مثل ظاهر و پوشش و مهریه خواستگار و رد نکنین اگه مرد کاری و خوبیه هواشو داشته باشین

شوهر من دنبال زن چادری بود اما حالا من مانتو میپوشم بهم گفت مانتو اندازش درست باشه مشکلی نیست

اونروز باهاش رفتم بیرون مانتو کوتاه پوشیدم گفتم نظرت درباره این مانتو چیه ؟؟

یه نگاه به قد و بالام کرد گفت خوب الان که پوشیدیش دلمم نمیاد چیزی بهت بگم

به همین راحتی راضی شد

مهریه هم کل خانوادشون همه 14 تا زدن و بعضی هم 20 میلیون

اما من گفتم چون نیتم همیشه امام حسین بوده فقط 139 تا کمتر نمیزنم

اولش مادرش مخالفت کرد اما بعد راضی شد .

 

و اما داستان خونه خریدنمون :

روزی که با آقامون توی نوبت دوم صحبت کردم بهش گفتم چقد پس انداز داری؟

و دیدم پس اندازش اونقدی هست که بشه به فکر خونه بود

برای همین من یه شرط گذاشتم گفتم یا با این پول صاحبخونه میشیم ، یعنی تمام تلاشت باید کنی که خونه دار شیم

یا اینکه من نصفشو میزارم واسه رهن ، مابقیش هم یه عروسی خیلی مجلل میگیرم و میدم دستامو پر از طلا میکنم

آقامونم قبول کرد این شرط و چون اونم از قیمت خونه خبرچندانی نداشت

وقتی عقد کردیم سریع رفتم سر مهم ترین و اصلی ترین شرط

ماه رمضون بود و هوا هم اینجا بسیار گرم

گفتم به فکر شرطمون هستی ؟؟؟ گفت : آره ولی بزار این ماه تموم شه

گفتم من تا خونه نخریدم نمیتونم به هیچ چیز فکر کنم

چون میخوام تصمیم بگیرم چجوری وسایل بگیریم و چجوری عروسی

اینجا هم رسم خوبی که داره اینه که جهاز با عروس نیست

جهاز اصلی و وسایلای گرون و بزرگ با آقا داماده و فقط یه چیزایی جزئی با عروسه

البته اگه عروس دستش برسه دریغ نمیکنه

اونم گفت میگی چیکار کنم؟؟

گفتم از فردا دنبال خونه باش

شوهرم شهر محل کارش با شهر زندگیش با هم فرق داره

بهم گفته بود باید توی شهر محل زندگیم خونه بخرم الانم ماه رمضونه نمیتونم رفت و آمد کنم

اما من با چند تا دلیل قانع کننده راضیش کردم شهر محل کارش خونه بخره

اونم قبول کرد و از فردا دنبال خونه گشت

اما قیمتها با پول ما تفاوتش دوبرابر بود

البته خونه اندازه پول ما هم بدست میومد اما خونه تمیز و نو نبود

چند روز شوهرم گشت و خسته شد

گفت : من پول و میدم دست خودت هر کاری خواستی باهاش کن

گفتم : به همین زودی خسته شدی ؟؟

ته دلش دوست داشت خونه نزدیک خانوادش بخره برای همین زیاد میل خرید خونه توی اونجا نداشت

برای همین من مرتب دلایلم و تو گوشش میخوندم تا راضی راضی شد

حتی بخاطر این موضوع چند روزی که نمیتونستم روزه بگیرم رفتم خونشون و دنبال خونه گشتم خودم

و عکس خونه ها با قیمتش رو براش فرستادم

وقتی دید چه خونه هایی با چه قیمتی دیگه راضی شد همونجا خونه بگیریم

توی شهرشون خونه نو هم اینقد بدشکل ساخته بودن که آدم رغبت نمیکرد داخلش وارد شه

خونه 90 متری رو یه آشپزخونه 12 متری براش زده بودن بدون هود و گاز و حتی لوله کشی گاز

از فضاهاش خیلی بد استفاده کرده بودن ، دربهای خونه هاش قدیمی

فقط میخواستن یه خونه هایی بسازن که پولی دربیارن برای فروشش رو کیفیت کار نکرده بودن

اما شهر محل کار همسرم چون یه شهر صنعتیه و همه مهندس داخلش زندگی میکنن

خونه هاش حتی تو محله های پایین هم خیلی شیک و تمیز ساخته بودن

به شوهرم گفتم حالا حتما واجب نیست ما یه خونه لوکس توی بهترین محله بگیریم

یه خونه توی یه محله متوسط که تر و تمیز ساخته شده باشه

اول یه خونه خیلی لوکس پیدا کردیم و خیلی به دل خودم و شوهرم نشست

اما سر تخفیف آقاهه کوتاه نیومد و یه چند تا عیب هم داشت و چند تا دروغ هم صاحبش بهمون داد

که بعدش فهمیدیم واسه همین منصرف شدیم

یه خونه دیگه دیدیم که صاحبش خیلی با انصاف بود

قیمتشم خوب بود ، محله اش هم محله متوسطی بود ، خونه هم دوسال ساخت بود(خونه الانمون)

دیگه باز آقامون و متقاعد کردم همین و تخفیف بگیریم بخره

هی میگفت این مشکل داره و اون مشکل

میخواست من و منصرف کنه

چون هم پولش نداشت هم میگفت ممکنه من بعدا پشیمون شم

چون من فقط عکس خونه ها رو میدیدم

برای همین وقتی گفتم من 100% این خونه رو میخوام

گفت : خب بیا ببینش ، نه فردا خریدم بگی اینجوریه و اونجوریه

منم یه روز ظهر ساعت 15 با بابام و خواهرم 260 کیلومتر راه رو با پراید گز کردم رفتم

بدون اینکه بتونم شوهرم ببینم خونه رو دیدم و بازم 260 کیلومتر راه رو برگشتم

من روزه نبودم اما بابا و خواهرم چرا

خلاصه اینکه چون این مسیر و خودم رانندگی کردم اونم برای اولین بار دیگه پا برای من نمونده بود

سرم هم به شدت هر چه تمام درد میکرد

اما من بش گفتم خونه رو پسندیدم

حالا باید برای پولش تصمیم میگرفتیم

چون ما همه پولشو نداشتیم

خود خونه وام داشت ، خودمونم وام گرفتیم و از خانوادمون قرض و با پول خودمون

تونستیم خونه رو بخریم البته چک مدت دار به صاحبخونه دادیم برای برج 6 که باید مابقی پول و بدیم

الان تقریبا جیبمون خالیه خالیه

نه برای خرید وسایل خونه پولی برامون مونده نه خرج عروسی

یکی از شرایط منم گرفتن عروسیه اما چون حالا خونه دار شدیم گفتم با یه عروسی کوچیک هم راضی ام

نمیخوام زیاد بریز و بپاش باشه در حدی که توی لباس عروس برم و جشن داشته باشم

هر چند شوهرم بهم قول داده مشهد یا کربلا میبرتم ماه عسل اما جشن رو میخوام داشته باشم

ان شاءالله هر چی خدا بخواد

چون قول داده بوده وسایل خونه هم خودش میخره دیگه مرده و قولش

اما من خودم میخوام یه سری چیزا بگیرم که زیاد بهش فشار نیاد ،

نه چیزای بزرگاااا، وسایل آشپزخونه و لحاف و تشک

اون به همین چیزا هم راضیه

البته با هدیه های عروسیمون ان شاءالله میتونیم یه چیزایی بخریم

خدا که تا اینجاش پشتمون وایساده مثه کوه ، بقیشم همش خودش راست و ریست میکنه من مطمعنم

  • بانوی خوبی ها

تاریخ : یکشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۴ | 23:11 |


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُ‌وا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِ‌هِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ‌ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ ، وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ‌ لِّلْعَالَمِینَ

 

امروز 94/04/21 روز یکشنبه ، اولین ماهگرد عقدمون مبارک

دیشب بهترین شب زندگیم بود . خدایاااااا شکرت

 

 

 

خبر فوق عالی که امروز میخواستم توی وبلاگم ثبت کنم و بزرگترین آرزوی زندگیم بعد از ازدواج

خونه دار شدنمونه ، هر چند با وام و قرض اما همین که صاحبخونه شدیم خدایاااا شکر

این بهترین خبر زندگی متاهلیم توی این ماه بود

ای خدااا جونم ممنونم ازت . ممنون

اینم خونمون ، طبقه دوم مال ماست

تاریخ سند زدن به ناممون ۹۴/۰۴/۱۳روز شنبه

 

اینم اولین هدیه همسر جااان و میشه گفت اولین سوغاتی که روز پنج شنبه مورخ 94/04/18 برام آورد(عطر)

مرسی عزیزم

  • بانوی خوبی ها


فردا نه ، پسفردای روز عقدمون یعنی شنبه شب من و آقامون دعوت شدیم عروسی دخترخالش

این اولین تجربه عروسی رفتن دونفرمون بود ، البته با خانواده همسر که خیلی هم خوش گذشت.

علاقه داشت کم کم داشت درون من شکل میگرفت  طوریکه توی عروسی همش دلم میخواست برم کنارش و باهم حرف بزنیم تا بشینم نگاه رقص کنم .

تا فرداش که میخواست بره سرکار مهرش به دلم افتاده بود و خداروشکر میکردم واسه این انتخاب زیباش برام .

 

از این به بعد طبق روز خاطراتمو مینویسم و دستکاری توی تاریخشون نمیکنم اینکه تاریخ جراحی و عقدمون برگردوندم به عقب بخاطر اینکه تاریخای امروز درست باشه .

میگن توی هر کاری یه حکمتیه اینکه سایت بلاگفا تقریبا وقتی خراب شد که داشت داستان خواستگاری من اتفاق میفتاد . اگه یادتون باشه من پارسال توی اردیبهشت ماه قرار بود ازدواج کنم اما نشد برای همین تصمیم گرفته بودم دیگه تا قطعی شدن یه موضوع اون و فاش نکنم اما باز نتونستم جلو خودم بگیرم و میخواستم بیام تو وبلاگم بنویسم که دیدم سایت پوکیده و این ماجرا رو به هرکس میخواستم بگم یه اتفاقی میفتاد که نمیذاشت بگم فقط تونستم به دو نفر بگم یکی دوست خیلی صمیمیم محبوبه و یکی هم به یکی از دوستای قدیمی وبم که دوماه قبل من عقد کرد و جالبیش این بود که این دوستم اسم خودش با اسم من یکیه و اسم همسرشم همینطور ، دوستم متولد دی ماه و همسرش مرداد ماه ، اما من همسرم دی ماه و خودم مرداد ماه و هر دو هم چپ دست هستیم من و دوستم البته .

یکی دیگه از مصلحت های حذف وبلاگ این بود که اولا خواهرشوهرم یکی از خواننده های وبلاگم بود درسته از موضوع وب و داستاناش هیچ چیزی واسه داداشش نگفته و بسیار هم دختر خوبیه اما خب از این به بعدش رو ندونه بهتره تا کم کم آقای سه حلقه ای رو از این وب آگاه کنم هر چند من یک بک آپ تا آخر اسفند 93 از کل وبلاگم گرفتم اما متاسفانه توی بک آپ ادامه مطلب ها نمیاد که زیادم مهم نیست همین که بخش اعظمی از نوشته هام رو دارم خودش جای شکرش باقیه. حذف شدن کامل وبم هم بخاطر این بوده که من نوشته هام رو از وب قبلیم به وب جدیدم انتقال دادم وگرنه همه اطلاعاتش نمیپرید به این آسونی .

آقای ما هنرمند هستن و دستخط قشنگی هم دارن حالا از کاراشون میزارم ان شاءالله

البته یه هنرایی هم دارن که قابل عکس گرفتن نیست یه جورایی آچارفرانسن از جوشکاری و لوله کشی و برق کشی گرفته تا هنرایی مثل منبت کاری و طراحی با شن. البته این هنرا رو هیچوقت برای کسب درآمد استفاده نکرده ولی خب چون آقای تیز و باهوشی دارم من،  همه چیز و با یه بار دیدن سریع یاد میگیره و برای هیچکدوم نه کلاسی رفته نه دوره آموزشی .

فعلا تا یه خبر فوق عالی و خوب دیگه خدانگهدار

جمعه 94/04/19

تاریخ : جمعه نوزدهم تیر ۱۳۹۴ | 18:50 |

  • بانوی خوبی ها

تاریخ : جمعه بیست و دوم خرداد ۱۳۹۴ | 22:56 |


ان مع العسر یسرا

فرداشب برای آشنایی بیشتر من با خانواده سه حلقه ای من و مامان و بابام رفتیم خونشون

تاریخ 94/03/18 روز دوشنبه خانواده و اقوام آقای سه حلقه ای ساعت 21:30  اومدن خونمون برای بله برون ، همه چیز خوب پیش رفت و قرار گذاشتیم فردا برای خرید

خریدارو من گفتم برازجون انجام بدیم چون هم بازارش سرپوشیده بود و هم اجناس متنوع ترو ارزون تر توش بود

چیزای زیادی خریدم یه لیست بلند بالا ، چیزایی که از قبل لیست کرده بودم همشو توی یه صبح تا عصر خریدم برای آقا دوماد هم حلقه و ساعت و کت و شلوار خریدم همین که حدود یک و نیم میلیون شد البته بعدش حلقه نقره و استیل هم خریدم که صفت سه حلقه ای بهش دادم ( عکسها همه در یک پست جداگانه گذاشته می شود)

چون شهر آقا دوماد از بوشهر فاصله داشت و همچنین بخاطر نبودش تو این روزا من مجبور بودم همه کارای عقد رو خودم انجام بدم و دقیقا تا 3 نیمه شب روز چهارشنبه یا بعبارتی پنج شنبه گرفتار پادویی بودم

حتی صبح عقدم قبل از اینکه برم آرایشگاه اپیلاسیون کردم و رفتم حموم بعدم رفتم سفارش شیرینی گرفتم و بعد رفتم آرایشگاه ، ساعت ده آرایشگاه بودم تا ساعت 17

که آقا دوماد اومد دنبالم و رفتیم محضر اصلا نمیدونم چجور عقد شدم و چجور جواب بله گفتم

فقط اول و آخر خدا واسطه این وصلت بود و همه کارا رو خودش راست و ریست کرد

بعدم رفتیم آتلیه عکس گرفتیم و اومدیم خونه که جشن برگزار شده بود فقط ما رو کم داشت که با ورود من و آقامون باند پوکید و ترانه قطع شد ، آقامونم از سروصدا خوشش نمیاد خوشبحالش شد همش میگفت کاش سروصدا نباشه آخر به آرزوش رسید

مراسم ساعت 12 تموم شد

و من در تاریخ 94/03/21 روز پنج شنبه ساعت 17 به عقد آقای سه حلقه ای در اومدم

S:S

 

از همین جا برای همه جوونا آرزو میکنم که این ماجرای شیرین رو تجربه کنن

و آرزوی خوشبختی برای خودم و آقای سه حلقه ای دارم تا آخر عمر بپای هم خوشبخت باشیم ان شاءالله

 

پایان ماجرای عقد

  • بانوی خوبی ها

تاریخ : چهارشنبه بیستم خرداد ۱۳۹۴ | 14:37 |


ان مع العسر یسرا

عصر چهارشنبه من رفتم پیش دکترم ، قبلش خودش بم زنگ زد و گفت چرا دیروز نیومدی . گفتم ساعت 6 به بعد جواب آزمایش میدادن شما هم شش به بعد نبودی

الان میخوام بیام

منم رفتم مطب و وقتی گفت : خداروشکر مطمئن شدیم خوش خیمه ، داشتم بال در می آوردم روزای خوشبختی فرا رسیده بود و من راحت میتونستم به آینده و زندگیم فکر کنم

تا حتی روز آشنایی خانواده من با آقای سه حلقه ای یه ذره بهش فکر نکرده بودم و با روزگار پیش میرفتم و همه چیزو داده بودم دست خدا و خدا داشت تصمیم میگرفت شاید بهترین کار همین بود چون اگر نبود من مطمعنم به اینم جواب رد میدادم

بعد از قطعی شدن سلامتیم اولین شب آرامش رو تجربه کردم

با اینکه آزمایش خون داده بودیم اما اصلا منتظر نتیجه نبودم فرداش پنج شنبه بود که جواب نمیدادن جمعه هم که تعطیله شنبه هم مبعث رسول بود

یکشنبه رفتم برای جواب آزمایش خودم تنها و جواب و گرفتم و گفتن هر دو سالمین و میتونین راحت عقد کنید

تا ساعت 12 آقای سه حلقه ای برای من زنگ نزده بود و من خیلی ناراحت بودم گفتم انگار اصلا براش مهم نیست ، چرا من باید برام مهم باشه

تو همین فکرا بودم که پیام داد جواب آزمایش گرفتی

گفتم : بالاخره برات مهم شد

خلاصش اینکه یه جوری از دلم درآورد و گفت این چند روز چقدر برای جواب آزمایش بی تابی میکرده

اما من واقعا بیتاب نبودم و همین که به سلامتیم رسیدم شیطون پشت گوشم میگفت بش بگو نه ، هنوز وقت داری ، موقعیت های بهتر داری

همین حرفهای شیطون پشت گوشم باعث میشد تو این مدت که نبود و پیامکی در ارتباط بودیم خیلی بهانه بیارم و همش سر یه مساله بحث و بزرگ کنم چون هیچ علاقه ای نبود و هر چه تصمیم بود خدا گرفته بود و عقل

من همش میترسیدم علاقه بوجود نیاد و اونم میدونست من بش علاقه ندارم میترسید من هیچوقت دوستش نداشته باشم اینو الان بم گفته

من تو این مدت که نبود باهاش هماهنگ میکردم و پول به حسابم میریخت و میرفتم نوبت آتلیه و لباس عقد و این چیزا میگرفتم

سه شنبه 94/03/12 مادرم نذر سلامتیم پیش قدمگاه شاهرضا کرده بود و شب نیمه شعبان من و مادرم رفتیم قدمگاه و 150تا ساندویچ سالاد الویه ای که آماده کرده بودیم + آبمیوه بین مردم پخش کردیم

 

ادامه دارد ...

  • بانوی خوبی ها

تاریخ : چهارشنبه بیستم خرداد ۱۳۹۴ | 10:20 |


ان مع العسر یسرا

اونشب فرا رسید و مهمونا اومدن ، حوصله هیچکس و هیچ چیز نداشتم

دستم درد میکرد و نمیتونستم چیزی تعارف کنم ، حتی روبوسی هم نباید میکردم اما مجبور شدم روبوسی کنم

مامان پسره با خواهرش اومدن

وقتی نشستم دلم میخواست سریع این جلسه تموم شه و اینا برن چون من پوشیدن لباس زیر و تنگ برام ضرر داشت و خیلی اذیت شدم توی اون یکساعت

یه چند تا سوال ازم کردن و رفتن

وقتی رفتن به دختر خالم گفتم : نپسندیدن

گفت : از کجا میدونی ؟؟؟

گفتم : از نگاهشون

البته اینکه من خواستم اینا تو این روز بیان بخاطر این بود که بتونم راحت درباره برادر دوستم تصمیم بگیرم

چون اونم قرار بود هفته بعدش بیاد

چند روز بعد دختر خالم بم پیام داد : خانواده پسره کلی عذر خواهی کردن و گفتن دوست داریم عروسمون چاق باشه

واقعا من نمیدونستم بخندم به این حرف یا اینکه بگم ای خدا اینا چیه می آفرینی آدم باید خوشبختی پسرش رو بخواد از روی رفتار و عقل دختر اینا دنبال گوشت هستن خوب گوشت که با دوبار خوردن و آرامش میاد

البته من بخاطر عملم لاغرتر هم شده بودم

ولی خب دلیلشون واقعا خنده دار بود

منم گفتم : ان شاءالله عروس چاقی گیرشون بیاد از گوشتش استفاده کنن

 

*یکشنبه 20/02/94 دوستمو  برادرش باز توی پارک شغاب قرار گذاشتن واسه صحبت های نهایی

به دوستم گفتم من بدنم هنوز زخمه و نباید عرق کنم ، میگفتم صبر کنید اما اونا عجله داشتن قبل ماه رمضون وصلت انجام شه ، و خداروشکر اونروز هوا خوب بود هر چند عرق هم کردم

همه صحبتامون کردیم و برادرش یه لیست بلند بالا سوال آورده بود

منم بش گفتم این سوالا زیاد تاثیری توی زندگی زناشویی نداره اما خوب همشو براش جواب دادم

سه شنبه 22/02/94 مادرش زنگ زد خونمون و عصر با یه بسته شیرینی اومدن خونمون ، ما همه حرفامون زده بودیم و حرف حرفه پسره بود و بقیه فقط برای احترام اومدن خواستگاری ساعت پنج عصر بود

و تا جلسه تموم شد مادرم رفت آزمایشگاه برای جواب آزمایش اونروز بهترین روز زندگیم شد در آخرین لحظات وقتی جواب آزمایش گرفتم و نوشته بود فیبروآدنوما

قرار گذاشتیم برای فردا آزمایش خون

و چهارشنبه رفتیم آزمایش خون ، خداروشکر همون روز هم نوبت دیدن فیلم بود چون اگه نبود باید حتما یه روز دیگه میومدیم و برادر دوستم وقت نداشت(فیلمم چه فیلمی)

اگر این اتفاقات سریع افتاد بخاطر این بود که آقای سه حلقه ای باید میرفتن سرکار

ادامه دارد ...

  • بانوی خوبی ها